هذیان - مهدی اخوان ثالث

امشب هنوز افسرده ام ، زان غم که دیشب داشتم
دیشب که باز از دست دل ، روحی معذب داشتم
هی می شدم چون یاسمین ، گاهی چنان گاهی چنین
هذیان که می گفتم یقین ، تب داشتم تب داشتم
چون محتضرها می زدم ، در عالم دیگر علم
اما حبیبا باز هم ، نام تو بر لب داشتم
با کفر من زان لاولن ، دیگر دم از یارب زدن
زشت است اما باز من ، نجوای یارب داشتم
تا بامدادان هم به جان ، بر خود نمی بردم گمان
سرگشته بودم وای از آن ، حالی که دیشب داشتم
دستم به سر پایم به گل ، جانم به لب روحم کسل
می دانی ای مطلوب دل ، آخر چه مطلب داشتم
از خاک درگاهت به سر ، تاجی زدم با یک نظر
زیرا که چون مرغ سحر ، از باد مرکب داشتم
نامهربانا دلبرا ، در ماه می دیدم ترا
بر دامن از این ماجرا ، یک چرخ کوکب داشتم
« امید » جان در برده ام ، شب را به روز آورده ام
اما هنوز افسرده ام ، زان غم که دیشب داشتم
زنده یاد : مهدی اخوان ثالث (م . امید )
*

ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم - مهدی اخوان ثالث

ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم
ترا ، ای کهن پیر برنا جاوید
ترا دوست دارم اگر دوست دارم
ترا ، ای گرانمایه دیرینه ایران
ترا ای گرامی گهر دوست دارم
ترا ، ای کهن زاد بوم بزرگان
بزرگ آفرین نامور دوست دارم
هنروار اندیشه ات رخشد و من
هم اندیشه ات ، هم هنر دوست دارم
اگر قول افسانه ، یا متن تاریخ
و گر نقد ونقل سیر دوست دارم
اگر خامه تیشه است و خط نقر در سنگ
بر اوراق کوه و کمر دوست دارم
و گر ضبط دفتر ز مشکین مرکب
نئین خامه ، یا کلک پر دوست دارم
گمان های تو چون یقین می ستایم
عیان های تو چون خبر دوست دارم
هم ارمزد و هم ایزدانت پرستم
هم آن فره و فر وهر دوست دارم
به جان پاک پیغمبر باستانت
که پیری است روشن نگر دوست دارم
گرانمایه زردشت را من فزونتر
زهر پیر و پیغامبر دوست دارم
بشر بهتر از او ندید و نبیند
من آن بهترین از بشر دوست دارم
سه نیکش بهین رهنمای جهانست
مفیدی چنین مختصر دوست دارم
ابر مرد ایرانی راهبر بود
من ایرانی راهبر دوست دارم
نه کشت و نه دستور کشتن به کس داد
از اینروش هم معتبر دوست دارم
من آن راستین پیر را ، گر چه رفته است
از افسانه آن سوی تر دوست دارم
هم آن پور بیدار دل بامدادت
نشابوری هورفر دوست دارم
فری مزدک ، آن هوش جاوید اعصار
که ش از هر نگاه و نظر دوست دارم
دلیرانه جان باخت در جنگ بیداد
من آن شیردل دادگر دوست دارم
جهان گیر و دادآفرین فکرتی داشت
فزونترش زین رهگذر دوست دارم
ستایش کنان مانی ارجمندت
چو نقاش و پیغامور دوست دارم
هم آن نقش پرداز ارواح برتر
هم ارژنگ آن نقشگر دوست دارم
همه کشتزارانت ، از دیم و فاراب
همه دشت و در ، جوی و جر دوست دارم
کویرت چو دریا و کوهت چو جنگل
همه بوم و بر ، خشک و تر دوست دارم
شهیدان جانباز و فرزانه ات را
که بودند فخر بشر دوست دارم
به لطف نسیم سحر روحشان را
چنان چون ز آهن جگر دوست دارم
هم افکار پر شورشان را ، که اعصار
از آن گشته زیر و زبر دوست دارم
هم آثارشان را چه بند و چه پیغام
و گر چند ، سطری خبر دوست دارم
من آن جاودانیاد مردان ، که بودند
بهر قرن چندین نفر دوست دارم
همه شاعران تو ، و آثارشان را
بپاکی نسیم سحر دوست دارم
ز فردوسی ، آن کاخ افسانه کافراخت
در آفاق فخر و ظفر دوست دارم
ز خیام ، خشم و خروشی که جاوید
کند در دل و جان اثر دوست دارم
ز عطار ، آن سوز و سودای پر درد
که انگیزد از جان شرر دوست دارم
وز آن شیفته ی شمس ، شور و شراری
که جان را کند شعله ور دوست دارم
ز سعدی و از حافظ و از نظامی
همه شور و شعر و سمر دوست دارم
خوشا رشت و گرگان و مازندرانت
که شان همچو بحر خزر دوست دارم
خوشا حوزه شرب کارون و اهواز
که شیرینترش از شکر دوست دارم
فری آذر آبادگان بزرگت
من آن پیشگام خطر دوست دارم
صفاهان نصف جهان ترا من
فزونتر ز نصف دگر دوست دارم
خوشا خطه نخبه زای خراسان
ز جان و دل آن پهنه ور دوست دارم
زهی شهر شیراز جنت طرازت
من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم
بر و بوم کرد و بلوچ ترا چون
درخت نجابت ثمر دوست دارم
خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت
که شان خشک و تر ، بحر و بر دوست دارم
من افغان دیرینه مان را که باغی ست
به چنگ بتر از تتر دوست دارم
کهن سغد و خوارزم را ، با کویرش
که شان باخت دوده قجر دوست دارم
عراق و خلیج ترا ، چون ورازرود
که دیوار چین راست در دوست دارم
هم اران و قفقاز دیرینه مان را
چو پوری سرای پدر دوست دارم
چو دیروز افسانه ، فردای رویات
به جان این یک و آن دگر دوست دارم
هم افسانه ات را که خوشتر ز طفلان
برویاندم بال و پر دوست دارم
هم آفاق رویائیت را ، که جاوید
در آفاق رویا سفر دوست دارم
چو رویا و افسانه ، دیروز و فردات
به جای خود این هردو سر دوست دارم
ولیکن ازین هر دو ، ای زنده ، ای نقد
من امروز تو بیشتر دوست دارم
تو در اوج بودی ، به معنا و صورت
من آن اوج قدر و خطر دوست دارم
دگر باره بر شو به اوج معانی
که ت این تازه رنگ و صور دوست دارم
نه شرقی ، نه غربی ، نه تازی شدن را
برای تو ای بوم و بر دوست دارم
جهان تا جهان است ، پیروز باشی
برومند و بیدار و بهروز باشی
*

عطار نیشابوری

با گل گفتم که داد بستان و برو
آب رخ خود خواه ز باران و برو
گل گفت که بر من ابر از آن میگرید
یعنی که بشوی دست از جان و برو
*
در غنچه نگاه کن که چون میجوشد
پیکانش نگر که همچو خون می جوشد
بلبل سرِ پیکانش به منقار بسفت
خون از سرِ پیکانش برون می جوشد
*


از کرده خویشتن پشیمانم - مسعود سعد سلمان

آن قدیمها این قصیده در کتاب فارسی دبیرستانمان بود و ازبرش کرده بودم. امروز هر چه زمزمه کردم بعضی از ابیاتش به خاطرم نیامد. سرانجام از قفسه ( کتابخانه مجازی فارسی ) پیدایش کردم.

از کردهء خويشتن پشيمانم
جز توبه ره دگر نمي‌دانم
کارم همه بخت بد بپيچاند
در کام، زبان همي چه پيچانم
اين چرخ به کام من نمي‌گردد
بر خيره سخن همي چه گردانم
در دانش تيزهوش برجيسم
در جنبش کند سير کيوانم
گه خسته ی آفت لهاوورم
گه بسته ی تهمت خراسانم
تا زاده‌ام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
يک چند کشيده داشت بخت من
در محنت و در بلاي الوانم
چون پيرهن عمل بپوشيدم
بگرفت قضای بد گريبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندين چه زني تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشي تنم؟ نه زوبينم
در تف چه بري دلم؟ نه پيکانم
حمله چه کني که کند شمشيرم
پويه چه دهی که تنگ ميدانم
رو رو! که بايستاد شبديزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحان‌الله همي نگويد کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کيم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نيزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پيشانم
نه در صدد عيون اعمالم
نه از عدد وجوه اعيانم
من اهل مزاح و ضحکه و زيچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزه ی اين و آن بود آبم
در سفره ی اين و آن بود نانم
پيوسته اسير نعمت اينم
همواره رهين منت آنم
عيبم همه اين که شاعری فحلم
دشوار سخن شده‌ست آسانم
در سينه کشيده عقل گفتارم
بر ديده نهاده فضل ديوانم
شاهين هنرم نه فاخته مهرم
طوطي سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاري نظام و نيک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالي نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامني فرو ريزد
گر آستيي ز طبع بفشانم
در غيبت و در حضور يکرويم
در انده و در سرور يکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پير قمر مي‌بازم
داو دو سر و سه سر همي خوانم
وانگه بکشم همه دغاي او
بنگر چه حريف آبدندانم
بسيار بگويم و برآسايم
زان پس که زبان همي برنجانم
کس بر من هيچ سر نجنباند
پس ريش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ايزد داند که هست همچون هم
در نيک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ يوسفم والله
بر خيره همي نهند بهتانم
گر هرگز ذرهءي کژي باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بيهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ويرانم
بکشفت سپهر باز بنيادم
بشکست زمانه باز پيمانم
در بند نه شخص، روح مي‌کاهم
از ديده نه اشک، مغز مي‌رانم
بيهش نيم و چو بيهشان باشم
صرعي نيم و به صرعيان مانم
غم طبع شد و قبول غم‌ها را
چون تافته ريگ زير بارانم
چون سايه شدم ز ضعف وز محنت
از سايهء خويشتن هراسانم
با حنجره زخم يافته گويم
با کوژي خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خويشتن بينم
تنها گويي که در بيابانم
در زاويهء فرخج و تاريکم
با پيرهن سطبر و خلقانم
گوري است سياه رنگ دهليزم
خوکي است کريه روي دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعيف و دل قوي بينم
اميد به لطف و صنع يزدانم
باطل نکند زمانه‌ام ايرا
من بندي روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او يازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حري که من از عنايت رايش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادي که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
اي آنکه هميشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بي‌جرم نگر که چون درافتادم
داني که کنون چگونه حيرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پريشانم
زي درگه تو همي رود بختم
در سايهء تو همي خزد جانم
مظلومم و خيزد از تو انصافم
بيمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتي به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا يک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخريدي مرا گران مشمر
داني که به هر بهايي ارزانم
از قصهء خويش اندکي گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پيوسته چو ابر و شمع مي‌گريم
وين بيت چو حرز و ورد مي‌خوانم:
فرياد رسيدم اي مسلمانان
از بهر خداي اگر مسلمانم
گر بيش به گرد شغل کس گردم
هم پيشهء هدهد سليمانم!

تک بیت

از شروع این جهان مرد از پی زن می دوید
از پی مردان دویدن را زلیخا باب کرد

شروين سليماني

*

یک مستزاد از شیخ بهائی

هرگز نرسیده‌ام من سوخته جان،

روزی به امید

وز بخت سیه ندیده‌ام، هیچ زمان،

یک روز سفید

قاصد چو نوید وصل با من می‌گفت،

آهسته بگفت

در حیرتم از بخت بد خود که چه سان؟

این حرف شنید
*

دوستم داشته باش - شهیار قنبری

دوستم داشته باش ، بادها دلتنگ اند
دستها بیهوده ، چشمها بیرنگ اند
دوستم داشته باش ، شهرها می لرزند
برگها می سوزند ، یادها می گندند

باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز
آشتی كن با رنگ ، عشق بازی با ساز
دوستم داشته باش ، عطرها در راهند
دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند

دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران
گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان
دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد
ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد
دوستم داشته باش ، برگ را باور كن
آفتابی تر شو ، باغ را از بر كن
دوستم داشته باش ، عطرها در راهند
دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند

خواب دیدم در خواب ، آب ، آبی تر بود
روز ، پر سوز نبود ، زخم شرم آور بود
خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت
نور گیسو می بافت ، باغچه گل می دوخت

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند
دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند 

*

خزان - زنده یاد شهریار

خزان است و هنگامه برگریز
شگفتا از این باد هنگامه خیز
ربایند افرشتگان رنگ و بوی
بدان جادوئیها که آرند نیز
عروس گل از شو گرفته طلاق
عجوزش به سر کوفت رخت و جهیز
ز سنجان باران و شلاق باد
بود نازکان را گریزا گریز
زمین گوئی از اشک عاشق گل است
که پای پریچهرگان خورد لیز
درختان چو پای گریزی نماند
گشودند با باد دست ستیز
فرو ریخت جلاد باد خزان
جوانان باغ از دم تیغ تیز
شهیدان نهادند پهلو به خاک
به سودای نوروز و آن رستخیز
پراکند دربار سلطان گل
خدم رفت و خیل غلام و کنیز
گشودند زاغان به تاراج دست
نماند از بساط چمن هیچ چیز
نه بر گردن سرو طوق سمن
نه در گوش مو گوشوار مویز
زر و زیور از خود بریزد چمن
که دنیا پس از گل نیرزد پشیز
بنالد به تابوت گل گردباد
بگردد به گرد چمن خاکبیز
حرم بانوی بید مجنون نگر
که گیسو کند در عزای عزیز
ز ساز درختان به مضراب باد
چه آهنگها وا شود ناله خیز
به سیر طبیعت برو شهریار
که ذوقی نیانگیزدت پشت میز
*

گله ئ عاشق - استاد شهریار

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ای کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو پنهان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرس
اینکه پروزا گرفته است همای شوقم
به هواداری سروی است خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانم من از این جمع پریشان که مپرس
*

قاصدک - مهدی اخوان ثالث

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی؟
از کجا ، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی ، اما ، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
*
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری - باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
بور آنجا ترا منتظرند
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند
*
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو فریب
*
قاصدک ! هان ، ولی ...آخر ... ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی!
راستی آیا جلائی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جائی؟
*
در اجاقی - طمع شعله نمی بندم- خردک شرری هست هنوز
*
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
*
مهدی اخوان ثالث - م. امید
*

این چه عشقی است

این چه عشقی ست کند وسوسه ایمان مرا

می کشد آتش سوزنده دل و جان مرا

این چه عشقی ست که جانم همه در خواهش او ست

دل من بند دلش، وای که دیوانه ی او ست

داد زین دل، دل دیوانه ی مجنون، بیداد

می کند از غم دوری، دمادم فریاد...

وای بر این من بی دل، به تو دل باخته ام

نیستی، وز غم عشقت کفنی ساخته ام

من پر از عشق پر از شعر پر از شور تو ام

بین به یک جرعه ز جام نفست زنده شدم

این هوس نیست، دلم در طلبت بال زده

تیز پروازِ وجودم ز می ات جام زده

این قفس می شکنم بال و پرت خواهم شد

گر بمانی نفسی، هم نفست خواهم شد

شیما شایسته پور

*

سر کوه بلند - مهدی اخوان ثالث

سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که می آمد خبر داد
درخت و سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچه افتاد
*
سر کوه بلند ابرست و باران
زمین غرق گل و سبزه ی بهاران
گل و سبزه ی بهاران خاک . خشت ست
برای آنکه دور افتد ز یاران
*
سر کوه بلند آهوی خسته
سکشته دست و پا غمگین نشسته
شکست دست و پا درد ست ، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
*
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خون از دهان و زخم و ریزان
نمی گوید پلنگ پیر مغرور
که پیروز آید از ره یا گریزان
*
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
*
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار گویند
که هستی سایه ابر است ، دریاب
*
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و صحرا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
تهران - خرداد 1337
*

چون سبوی تشنه - مهدی اخوان ثالث

از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاریست
*
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای ، اما - با که باید گفت این ؟- من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
*
جویبار لحظه ها جاری
تهران - تیر 1335
*

کنون بنگر به خوزستان - مهدی اخوان ثالث

کنون بنگر به خوزستان که بینی چونش و چندش
به خون آلوده کارونش ، به بهمنشیر و اروندش
بر او تازان یکی تازی ، به خونریزی و لجبازی
ددی مزدور غرب و شرق ، با صد مکر و ترفندش
ز خونریزی خوش و خندان ، مسلح تا بن دندان
عراق از او چنان زندان ، گرفته عالمی گندش
درختی فاسد و شوم است و بارش بدتر از زقوم
به همت هم توان هم دید از اعماق برکندش
همین رزمنده تو اللهیان ، الله اکبر گوی
به لطف حق توانند از بن و بنیان برآرندش
به چنگ آریم با جنگ و به دست داد بسپاریم
و خواهد دید او از داد فرجام خوشایندش
شهود دادگاه ما شهیدان و یتیمانش
دگر آواره جنگی و جانباز و همانندش
ددک صدام بی دین را، نه دد ، بل عنترک صدام
به روی دار رقصانیم ، با زنجیر و یکچندش
عرب را می کشد نامرد و می گوید عرب خواهم
عجم بگذار و با دین عرب سی نسل پیوندش
اگر رحمی نکرد او بر زن و فرزند و ما مردم
به راه خوی و خونش رفت و حزب لعنت آوندش
تو ای آزاده ایرانی ، شرفمند ، از بنی احرار
به راه لاتزر رو با زن و با اهل فرزندش
خوشا ملک عراق ما، که دارد اشتیاق ما
خوشا دیرین میانرودان ما و اروند و مروندش
امید این لخته خون قلب تو می خواهد بگوید باز
خوشا اقلیم خوزستان و چند و چون دلبندش
*
این شعر را یک سال و اندی پس از شروع جنگ تحمیلی سروده است.
*

عطار نیشابوری


عشق جمال جانان دریای آتشین است
گر عاشقی بسوزی ، زیرا که راهش این است
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون نسوزد؟ چون سوختن یقین است
عاشق چو در ره آمد اندر مقام اول
چون سایه ای به خواری افتاد و بر زمین است
چون مدتی برآمد سایه نماند اصلا
کز دور جایگاهی خورشید در کمین است
گر سر عشق خواهی از کفر و دین گذر کن
جایی که عشق آمد ، چه جای کفر و دین است؟
چندین هزار رهرو دعوی عشق کردند
بر خاتم طریقت ، منصور چون نگین است
کاریست سخت مشکل کاندر ره طریقت
از هر هزار سالی یک مرد راه بین است
تو مرد ره چه دانی؟ زیرا که مرد ره را
اول قدم در این ره بر چرخ هفتمین است
آن کس که درمعنی زین بحر باز جوید
پیوسته در دو عالم ، جاوید نازنین است
عطار اندرین ره جایی رسید، کانجا
برتر ز جسم و جان دید بيرون ز مهر وکین است
*

ای نفست تاخته در شعر من

ای نفَس ات تاخته در شعر من
اشکِ شبیخون زده بر شعر من

ابر شدی، آمدی این دور و بَر
من به تماشای تو با چشم تر

هُرم نفَس هات، بر آیئنه ام
چون عطش آویخته بر سینه ام

آی...شکیبایی حیران شده
در قلم ام روح تو پنهان شده

چشم مرا باز چرا می بری؟!
پای به زنجیر کجا می بری؟!
.
من که گرفتارترین شاعرم
حرف بزن، حرف، خودم حاضرم

تا که بگویم به خدا سوختم
از تو فقط یک سخن آموختم

عشق، جنون نیست، جنون آور است
راه رسیدن به دل از یک در است

چشم ببندی به سراپای درد
تا که بگویند به تو مرد مرد

سعیدتقی_نیا

*

انسان - معینی کرمانشاهی

در بندها بس بنديان ، انسان به انسان ديده ام
از حكمبر تا حكمران ، حيوان به حيوان ديده ام
در مكر او در فكر اين ، در شُكر او در ذكر اين
از حاجيان تا ناجيان ، شيطان به شيطان ديده ام
ديدى اگر بى خانمان ، از هر تبارى صد جوان
من پيرهاى ناتوان دربان به دربان ديده ام
اى روزگار دل شكن ، هر دم مرا سنگى مزن
من سنگها در لقمه نان ، دندان به دندان ديده ام
از خود رجز خوانى مكن ،تصوير گردانى مكن
من گردن گردنكشان ، رسمان به رسمان ديده ام
شرح ستم بس خوانده ام ، آتش به آتش مانده ام
من اشك چشم كودكان ، دامان به دامان ديده ام
از اين كله تا آن كله فرقى ندارد شيخ و شه
من پاسدار و پاسبان ايران به ايران ديده ام
ماتم چه گويم زين وطن كز برگ برگ اين چمن
من خون چشم شاعران ديوان به ديوان ديده ام
چكش به فرق من مزن اى صبر فولادين من
من ضربت پتك زمان ، سندان به سندان ديده ام
*

من نگویم که به درد دل من گوش کنید - معینی کرمانشاهی

 من نگويم ، كه بدرد دل من گوش كنيد
بهتر آنست كه اين قصه فراموش كنيد
عاشقانرا بگذاريد بنالند همه
مصلحت نيست ، كه اين زمزمه خاموش كنيد
خون دل بود نصيبم ، بسر تربت من
لاله افشان بطرب آمده مي نوش كنيد
بعد من سوگ مگيريد ، نيرزد به خدا
بهر هر زرد رخي ، خويش سيه پوش كنيد
غير غم دارو ندارم بجهان چيست مگر؟
رشك كمتر بمن ، هستي بر دوش كنيد
خط بطلان بسر نامه هستي بكشيد
پاره اين لوح سبك پايه مخدوش كنيد
سخن سوختگان طرح جنون مي ريزد
عاقلان ، گفته عشاق فراموش كنيد

*

قحط سالی دمشق

چنان قحط سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق

چنان آسمان بر زمین شد بخیل

که لب تر نکردند زرع و نخیل

بخوشید سرچشمه‌های قدیم

نماند آب، جز آب چشم یتیم

نبودی به جز آه بیوه زنی

اگر برشدی دودی از روزنی

چو درویش بی برگ دیدم درخت

قوی بازوان سست و درمانده سخت

نه در کوه سبزی نه در باغ شخ

ملخ بوستان خورده مردم ملخ

در آن حال پیش آمدم دوستی

از او مانده بر استخوان پوستی

وگرچه به مکنت قوی حال بود

خداوند جاه و زر و مال بود

بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی

چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی

بغرید بر من که عقلت کجاست؟

چو دانی و پرسی سؤالت خطاست

نبینی که سختی به غایت رسید

مشقت به حد نهایت رسید؟

نه باران همی آید از آسمان

نه بر می‌رود دود فریاد خوان

بدو گفتم: آخر تو را باک نیست

کشد زهر جایی که تریاک نیست

گر از نیستی دیگری شد هلاک

تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟

نگه کرد رنجیده در من فقیه

نگه کردن عالم اندر سفیه

که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق

نیاساید و دوستانش غریق

من از بینوایی نیم روی زرد

غم بینوایان رخم زرد کرد

نخواهد که بیند خردمند، ریش

نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش

یکی اول از تندرستان منم

که ریشی ببینم بلرزد تنم

منغص بود عیش آن تندرست

که باشد به پهلوی رنجور سست

چو بینم که درویش مسکین نخورد

به کام اندرم لقمه زهرست و درد

یکی را به زندان بری دوستان

کجا ماندش عیش در بوستان؟
سعدی شیرازی

*

ایینه ایله خیاط

سیری در دیوان زنده یاد پروین اعتصامی به زبان ترکی 
سراینده: حسین پسیان
ایینه ایله خیاط

ایینه نین دردی دئشیلدی، دئدی خیاطه بئله
آخشام اولدو نه قدر ایشله یه جک سن، سن هله
گئجه گوندوز ووروسان هئی منی سن، بیزلی ییسن
گونده یوز یول قانادیب، بیر دفعه اوف اوف دئمیسن
قانا باتدیم دئمه دین فلسفه سین یارماغیوی
بویا دین قانه منی، هم ده کی اؤز بارماغیوی
بیر دئمیرسن کی اوزون ساپ منی دالدان قووالیر
بعضی وقت من گئدیرم، ساپ قیریلیر یولدا قالیر
باشیم اوسته گئدیرم، دالدان هئی اوسگوهدو وورور
بزیرم لوت گزیرم، سینه ده قلبیم توتولور
درزی حیرصلندی دئدی تعریف ائدیرسن اؤزونو
خالق بیر جوت گؤزونن یاخشی گؤرور دار گؤزونو
سنلی منلی نه قدر یاخشی دی بیر لحظه گئدک
داغیلان قلب لره هیممت ائدیب روفه ائدک
چاغیراق پئسیان ایر تیکمه لی واردیر اوره یین
تیکک اما ائله بیل گؤیده قیریلدیر اله یین
*
منبع: مجلۀ آفتاب آذربایجان
*

خاطرات کودکی - رضا علی پور

من پُرم از خاطرات و قصه های کودکی
این که روباهی چگونه می فریبد زاغکی !

قصّهٔ افتادنٍ دندانٍ شیری از هُما
لاک پشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی !

قصّهٔ گاوٍ حسن ، دارا و سارا و امین
روزٍ بارانی ، کتابٍ خیسٍ کُبری طِفلکی !

تیله بازی درحیاط و کوچه و فرشِ اتاق !
بر سرٍ کبریت و سکه ، یا که درب تَشتکی !

چای والفجر و سماور نفتیٍ کُنجِ اتاق
مادرم هرگز نیاورد استکان بی نعلبکی !

سکّه ها و پول هایم ، ثروتٍ آن دوره ام
جمع می شد اندک اندک در درونٍ قُلّکی !

داستانٍ نوک طلا با مخمل و مادر بزرگ !
در دهی زیبا که زخمی گشته بچّه لَک لَکی !

هاچ زنبور عَسل ، نِل در فراق مادرش !
یادٍ دوران اوشین و نقطه های برفکی !

هشت سال از دورهٔ شیرین امّا تلخٍ ما
پر ز آژیرٍ خطر با حمله های موشکی !

آرزوها کوچک ، امّا ، در نگاهٍ ما بزرگ
آرزویم بوده من هم جبهه باشم اندکی !

تا کجاها می برد این خاطره امشب مرا
کاش می رفتم به آن دورانٍ خوبم ، دزدکی !

یاد آن دوره همیشه با من و در قلبٍ من
من به یاد و خاطراتت زنده ام ، ای کودکی !

دفتر‌ٍ مشقٍ دبستانم ببین
پر ز مُهرٍ آفرین ،‌ صد آفرین !

راستی ما شعرٍ باران داشتیم !
توی‌جنگلهای گیلان داشتیم !

گردشٍ یک روزٍ دیرین داشتیم !
شعرٍ زیبایی ز گلچین داشتیم !

راستی آن دفترٍ کاهی کجاست ؟!
عکس حوض آبٍ پُر ماهی کجاست ؟!

باز آیا ریز علی ها زنده اند ؟!
در حوادث جامه از تن کنده اند ؟!

کاش حالا ‌خاله کوکب زنده بود !
عطرٍ نانش خانه را آکنده بود !

ای معلّم خاطر و یادت به خیر
یادٍ درسٍ آب بابایت به خیر !

شمعٍ نور افشانٍ ‌یادٍ کودکان!
نامتان در لوحٍ جان شد جاودان !

هر‌کجا هستید ، هستی نوش تان !
‌ کامیابی گرمیٍ آغوشتان !

هم کلاسی های سالٍ کودکم
دسته‌گلهایی ‌ز یاس و میخکم !

باز از دل می کنم یادٍ شما
یادٍ قلبٍ سادهٔ شادٍ شما

باز باید یادٍ یک دیگر کنیم
تا به یادی ، شاد ، يکدیگر‌ کنیم

آدمی سر زنده از یاد است ، یاد !
رمزٍ عمرٍ آدمیزاد است یاد !
*
منبع : صفحه فیس بوک رضا علی پور



کهلیک

کهلیین دیمدیی قان
دیلی قان دیمدیی قان
آغا دینسه سؤز اولماز
نؤکرین دیندیی قان
*

من آمده بودم که بمانم ای یار - رویا باقری

من آمده بودم كه بمانم اين بار
تا باز به جاى خالى ام برگردم
با ياد تو زنده مانده بودم يك عمر

هربار كه بي تو با غمى سر كردم
دريايى و رودهاى تو بسيارند
من رودم و در سرم فقط يك درياست
من آمده بودم كه بمانم اما
همراه كسى كه بى حضورم تنهاست
برگشتنم از سفر پشيمانم كرد
اين شهر كجا حضور من را كم داشت
بى من تو چه كم دارى ازين دنيا !هيچ؟
من بي تو چه تقدير بدى خواهم داشت
بر عكس تمام رودها مغرورم
بر ميگردم به سمت راهى ديگر
وقتى كه رسيدن به تو يعنى غربت
در تشنگى دشت بسوزم بهتر...
رويا_باقرى
*

اقبال لاهوری

آشنا هر خار را از قصه ما ساختی
در بیابان جنون بردی و رسوا ساختی
جرم ما از دانه ئی تقصیر او از سجده ئی
نی به آن بیچاره می سازی نه با ما ساختی
صد جهان می روید از کشت خیال ما چو گل
یک جهان و آن هم از خون تمنا ساختی
پرتو حسن تو می افتد برون مانند رنگ
صورت می پرده از دیوار مینا ساختی
طرح نو افکن که ما جدت پسند افتاده ایم
این چه حیرت خانه ئی امروز و فردا ساختی
*

غلامی - اقبال لاهوری

آدم از بی بصری بندگی آدم کرد
گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد
یعنی از خوی غلامی ز سگان خوارتر است
من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد
*

یک شعر زیبا از حمیدرضا رجائی

این داستان واقعی است
بس شنيدم داستان بي كسي
بس شنيدم قصه دلواپسي
قصه عشق از زبان هركسي
گفته اند از ني حكايتها بسي
حال بشنو ازمن اين افسانه را
داستان اين دل ديوانه را
چشمهايش بويي از نيرنگ داشت
دل دريغا !سينه اي از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گويي از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من،قصد هيچ انكار نيست
ليك با عاشق نشستن عار نيست
كار او آتش زدن ،من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خريدن نازو او نفروختن
باز آتش در دلم افروختن
سوختن ازعشق را از بر شديم
آتشي بوديم و خاكستر شديم
از غم اين عشق مردن باك نيست
خون دل هر لحظه خوردن باك نيست
از دل ديوانه بردن باك نيست
دل كه رفت از سر سپردن باك نيست
آه!مي ترسم شبي رسوا شوم
بدتر از رسوائيم تنها شوم
واي بر اين صيدو آه از آن كمند!
پيش رويم خنده، پشتم پوزخند
برچنين نامهرباني دل نبند
دوستان گفتند و دل نشنيد پند
پيش از اين پند نهان دوستان
حال هم زخم زبان دوستان
خانه اي ويران تر از ويرانه ام
من حقيقت نيستم ،افسانه ام
گرچه سوزد پر،ولي پروانه ام
فاش مي گويم كه من ديوانه ام
تا به كي آخر چنين ديوانگي؟
پيلگي بهتر از اين پروانگي!
گفتمش آرام جاني؟ گفت :نه
گفتمش شيرين زباني؟ گفت:نه
مي شود يك شب بماني؟ گفت:نه
گفتمش نا مهرباني؟ گفت :نه
دل شبي دور از خيالش سر نكرد
گفتمش افسوس!او باور نكرد
چشم بر هم مي نهد ،من نيستم
مي گشايد چشم ،من ،من نيستم
خود نمي دانم خدايا كيستم
يكنفر با من بگويد چيستم
بس كشيدم آه از دل بردنش
آه !اگر آهم بگيرد دامنش
با تمام بي كسي ها ساختم
دل سپردم، سر به زير انداختم
اين قماري بود و من نشناختم
واي بر من ساده بودم باختم
دل سپردن دست او ديوانگي ست
آه!غيراز من كسي ديوانه نيست
گريه كردن تا سحر كار من است
شاهد من چشم بيمار من است
فكر مي كردم كه او يار من است
نه ،فقط در فكر آزار من است
نيتش از عشق تنها خواهش است
دوستت دارم دروغي فاحش است
يك شب آمد زيرو رويم كردو رفت
بغض تلخي در گلويم كرد و رفت
پايبند جستجويم كرد و رفت
عاقبت بي آبرويم كرد و رفت
اين دل ديوانه آخر جاي كيست؟
وانكه مجنونش منم ليلاي كيست؟
مذهب او هرچه بادا باد بود
خوش به حالش اين قدر آزاد بود
بي نياز از مستي مي شاد بود
چشمهايش مست مادرزاد بود
يك شبه از عمر،سيرم كرد و رفت
بيست سالم بود ،پيرم كرد و رفت
منبع : هر چه می خواهد دل تنگت بگو - تالار گفتمان ایرانیان
*

بایاتی

آل قلم یاز آ بختیم

آچیلمیش تزه بختیم

محو اولوب کوهنه دونیا

چیخیبدیر یازا بختیم
*

 

*

آدام وار کی ، آداملارین ناخیشی دیر
آدام وارکی حیوان اوندان یاخشی دیر
ادام وارکی دیندیریرسن جان دئیر
آدام وار کی دیندیرمه سن یاخجی دیر

 Adam var ki, adamların naxşıdır
 Adam var ki, heyvan ondan yaxşıdır
 Adam var ki, dindirərsən can deyər
 Adam var ki, dindirməsən yaxşıdır

*

بایاتی

هر کؤمورده تین اولماز
ار ایگیت ده کین اولماز
گل سؤزونو مرده دئی
نامردلرده دین اولماز
*
سؤیودلرده بار اولماز
هر قیزاران نار اولماز
نامردیله قووشما
یامان گونده یار اولماز
*
مکتوب یازدیم قارادان
داغلار قالخسین آرادان
قووشدورسون بیزلری
یئری - گؤیو یارادان
*
آفتاب آذربایجان ۳۸ مینجی درگی
*

بایاتیلار

گولو دردیم تاباغا
قویدوم قالدی ساباحا
یاریما قوناق گئدیم
دوروب چیخدی قاباغا
*
بو یارا کیم ساداغا ؟
کیم قربان کیم ساداغا؟
من مجنون وارثی یم
قویمارام کیمسه باغا
*
گل گئدک بیزیم باغا
جانیم سنه ساداغا
بلبل اولاق اوخویاق
قوناق بوداق بوداغا
*
تبریز اوستو مراغا
زولفون گلمز داراغا
آختاریرام یاریمی
دوشوب سراغ سراغا
*
عزیزینم گول باغدا
بلبل باغدا گول باغدا
سن سیز باغا گیرمه رم
خزان الا گول باغدا
*
عزیزیم نردووانا
آیاق قوی نردووانا
یار قدرینی یار بیلر
نه بیلر هر دیوانا
*
عزیزیم قالماقالا
دینج باشین سالما قالا
بیز گیزلین سئویشمشدیک
کیم سالدی قالماقالا؟
*
تاباقدا یاریم آلما
قالیبدی یاریم الما
آلیرسان جانیمی آل
*
سن آللاه یاریم آلما
ایکی قویو یان یانا
الیمه یاخدیم حنا
سنه سود وئرن انا
منه اولسون قاین آنا
*

بیر بایاتی

کمان بلا اوخ بلا
ائل گله لی یوخ بلا
نامردنن دوست اولانین
باشی چکر چوخ بلا
*

بایاتی

کاروان گئدیر تبریزه
بولو چیخیبدی دوزه
گؤزل بئیله بئزه نمه
گلرسن یامان گؤزه
*
کاروان گئدیر تبریزه
یولو چیخیبدی دوزه
دونن دئدین گلمه دین
باریم بوگون گل بیزه
*
عزیزیم مرنده گل
تبریزدن مرنده گل
بیر گلدین خسته گؤردون
بیرده جان وئره نده گل
*

بایاتی

نارینجی دوغرامازلار
دسمالا باغلامازلار
وفاسیز یار یولوندا
بیر بئله آغلامازلار
*

یاندیریب یاخدی منی  

داغ – داشا چاخدی منی  

مرد بیلیب آرخالاندیم  

نامرددیر ییخدی منی  

*

داغلار داغلادی منی 

زولفون باغلادی منی

نامردین بلاسیندان  

ائللر آغلادی منی  

*

داغلار باتیبدی قارا  

اووچو دوشوبدو دارا  

اوزووه گولن دوستون  

قاییت بیر قلبین آرا  

*

داغ باشین چن آلارمی؟  

آلسا کؤلگه سالارمی ؟  

بیر مظلومون قیصاصی  

بیر نامردده قالارمی ؟ 

*


ایکی بایاتی

عزیزیم بولور کاسا
تاقچادا بلور کاسا
من ده گوناه اولسئیدی
گئده ردیم التماسا
*
عزیزیم جانی یارا
قییارام جانی یارا
توتوم سالیم قفسه
گؤنده ریم جانی یارا
*

بایاتی

بلبل لر باغا گلر
سسه سوراغا گلر
ائشید اوغلان آناسی
گلین اوجاغا گلر
*

بایاتیلار - 15

عزیزیم آغلامازدیم
گولردیم آغلامازدیم
بیلسئیدیم وفان بودور
سنه بئل باغلامازدیم
*

عزیزینم دوست آشی 
دوست چؤره یی دوست آشی
دشمنین گول له سیندن
یامان اولار دوست داشی 

*
عزیزیم آتار منی
هر درده قاتار منی
نامرد گلیب مرد اولماز
دوسلوقدا ساتار منی 

*
عزیزیم داغا گلیر
بولبوللر باغا گلیر
نامردین قایداسی دیر
جان وئرن چاغا گلیر

*
عزیزیم دالداسینا
غونچه گول دالداسینا
نامرد ائله نامرددیر
اؤزو نه ، دالداسی نه 

*
عزیزینم آی باتدی
اولدوز باتدی آی باتدی
یاریم بی وفا چیخدی
منی اغیارا ساتدی 


عزیزیم یانیب آغلار
قاباریب یانیب آغلار
ظولمون یادیما دوشوب
اوره ییم یانیب آغلار
*

زمستون - سعید دبیری

 زمستون
زمستون تن عریون باغچه چون بیابون
درختا با پاهای برهنه زیر بارون
نمیدونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه چه تلخه باید تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون
زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه
بهار زمستونها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشن انتظاری
گلدون خالی ندیدی نشسته زیر بارون
گلهای کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی ببینی تلخ روزای جدایی
چه سخته چه سخته بشینم بی تو با چشمای گریون
بشینم بی تو با چشمای گریون
بشینم بی تو با چشمای گریون

بایاتیلار - 14

دورما قاپی دالیندا
گؤزوم قالیب خالیندا
گئت آناوا دئگینن
گلیم قالیم یانیندا
*
چیخدیم کوزه یئندیرم
سوزه - سوزه  یئندیرم
نئجه سن بیر آه چکم
داغی دوزه یئندیرم
*
چیخدیم داغین باشینا
یازی یازدیم داشینا
گلیب کئچن اوخوسون
نه لر گلیب باشیما
*
سماورین شیرینه
گئتدیم ایتین بیرینه
کؤپئی اوغلو بی حیا
سئودیم آدام یئرینه
*
بیر دونوم وار دارایدان
دویموشام دنیالاردان
داها سئوگی سئومه رم
بی وفا اوغلانلاردان
*

غزلی از حافظ

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
*

شکسته - هما میرافشار

 شکسته
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سنگین ، ز شاخه ی غم
گل هستی ام را بچین و برو
*

که هستم من اون تک درختی
که در کام طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش
ز خشم طبیعت شکسته
*

ندونستم این را به عمرم
نمی مونه عشقم برایم
ندونستم ای بی خبر ز دلم
که بی اعتباره وفای تو هم
*

تو اکنون ز عشقم گریزونی
غمم را ز چشمم نمی خونی
ازین غم چه حالم ، نمی دونی
پس از تو نمونم برای خدا

یاز بئله

من عاشقم یاز بئله
باهار بئله یاز بئله
کاتیبین نه گوناهی
فلک دئییب یاز بئله
*

اقبال لاهوری - 10

شبی پیش خدا بگریستم زار
مسلمانان چرا زارند و خوارند
ندا آمد نمی دانی که این قوم
دلی دارند و دلداری ندارند
*
مسلمانان به خویشان در ستیزند
بجز نقش دوئی بر دل نریزند
بنالند ار کسی خشتی بگیرد
از آن مسجد که خود از وی گریزند
*
نه با ملا نه با صوفی نشینم
تو می دانی که نه آنم نه اینم
نویس الله بر لوح دل من
که هم خود را هم او را فاش بینم
*
دل ملا گرفتار غمی نیست
نگاهی هست در چشمش نمی نیست
از آن بگریختم از مکتب او
که در ریگ حجازش زمزمی نیست
*
سر منبر کلامش نیش دار است
که او را صد کتاب اندر کنار است
حضور تو من از خجلت نگفتم
ز خود پنهان و بر ما آشکار است
*
غریبم در میان محفل خویش
تو خود گو با که گویم مشکل خویش
از آن ترسم که پنهانم شود فاش
غم خود را نگویم با دل خویش
*
گهی افتم گهی مستانه خیزم
چو خون بی تیغ و شمشیری بریزم
نگاه التفاتی بر سر بام
که من با عصر خویش اندر ستیزم
*
مرا تنهائی و آه و فغان به
سوی یثرب سفر بی کاروان به
کجا مکتب ، کجا میختنه ی شوق
تو خود فرما مرا این به که آن به
*
غریبی دردمندی نی نوازی
ز سوز نغمه ی خود در گدازی
تو می دانی چه می جوید چه خواهد
دلی از هر دو عالم بی نیازی
*
مسلمانم غریب هر دیارم
که با این خاکدان کاری ندارم
به این بی طاقتی در پیچ و تابم
که من دیگر بغیر الله دچارم
*
من از میخانه مغرب چشیدم
به جان من که درد سر خریدم
نشستم با نکویان فرنگی
از آن بی سوز تر روزی ندیدم
*
فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم
دل کوهی خراش از برگ کاهم
مرا درس حکیمان درد سر داد
که من پرورده فیض نگاهم
*

اقبال لاهوری - 9

صورتگری که پیکر روز و شب آفرید
از نقش این و آن به تماشای خود رسید
صوفی برون ز بنگه تاریک پا بنه
فطرت متاع خویش به سوداگری کشید
صبح و ستاره و شفق و ماه و آفتاب
بی پرده جلوه ها به نگاهی توان خرید
*

اقبال لاهوری - 8

این هم جهانی آن هم جهانی
این بیکرانی آن بیکرانی
هر دو خیالی هر دو گمانی
از شعله ی من موج دخانی
این یک دو آنی آن یک دو آنی
من جاودانی من جاودانی
این کم عیاری آن کم عیاری
من پاک جانی من جاودانی
اینجا مقامی آنجا مقامی
اینجا زمانی آنجا زمانی
اینجا چه کارم آنجا چه کارم
آهی فغانی آهی فغانی
این رهزن من آن رهزن من
اینجا زیانی آنجا زیانی
هر دو فروزم هر دو بسوزم
این آشیانی آن آشیانی
*

موزونان بامادورون ساواشماسی

بیر گون موزنان بامادور ساواشارلار بامادور موزا دئیر : هئچ سن اوتانمیرسان کی
پالتارلاریوی چیخاردیرلار؟
موز دئیر: منیم پالتارلاریمی چیخاردیرلار به سن نئیه قیزاریرسان؟
منبع : ماهنامه آفتاب آذربایجان شماره ۵
*

دوست دارم - هما میرافشار

دوست دارم
ترا چون نسیم صبا دوست دارم
ترا چون حدیث وفا دوست دارم
چو حل گشته ام در وجود تو با خون
ترا از من و ما، جدا دوست دارم

دلم را كسی جز تو كی می شناسد
ترا ای بدرد آشنا، دوست دارم
چو بیمار جان بر لبم از جدایی
گل بوسه را چون دوا، دوست دارم
بلای وجودی، مرا مبتلا كن
ز هستی گذشتم، بلا دوست دارم
مگیر از سرم سایه شه پرت را
ترا همچو فرِّ هما دوست دارم
به شب های تاریك و تلخ جدایی
خیال ترا چون دعا دوست دارم
قسم بر دوچشمان غم ریز مستت
ترا من بقدر خدا دوست دارم
*

اقبال لاهوری - 7

از داغ فراق او در دل چمنی دارم
ای لاله ی صحرائی با تو سخنی دارم
این آه چگر سوزی در خلوت صحرا به
لیکن چه کنم کاری با انجمنی دارم
*

اقبال لاهوری - 6

برخیز که آدم را هنگام نمود آمد
این مشت غباری را انجم به سجود آمد
آن راز که پوشیده در سینه هستی بود
از شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد
*
چه گویم قصه دین و وطن را
که نتوان فاش گفتن این سخن را
مرنج از من که از بی مهری تو
بنا کردم همان دیر کهن را
*
نخواهم این جهان و آن جهان را
مرا این بس که دانم رمز جان را
سجودی ده که از سوز و سرورش
بوجد آرم زمین و آسمان را
*
مسلمان زاده و نامحرم مرگ
ز بیم مرگ لرزان تا دم مرگ
دلی در سینه چاکش ندیدم
دم بگسسته ای بود و غم مرگ
*
مسلمان گرچه بی خیل و سپاهی است
ضمیر او ضمیر پادشاهی است
اگر او را مقامش باز بخشند
جمال او جلال بی پناهی است
*
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
گریبان شهنشاهان دریدند
چو آن آتش درون سینه افسرد
مسلمانان به درگاهان خزیدند
*
مسلمانیم و آزاد از مکانیم
برون از حلقه ی نه آسمانیم
به ما آموختند آن سجده کز وی
بهای هر خداوندی بدانیم
*

وقتی تو می گوئی وطن - مصطفی بادکوبه ای

این شعر که در قسمت نظرات نوشته شده بود، بسیارزیباست
وقتي تو مي گويي وطن ، من خاک بر سر مي کنم
گويي شکست شير را ، از موش باور ميکنم
وقتي تو ميگويي وطن ، بر خويش مي لرزد قلم
من نيز رقص مرگ را ، با او به دفتر مي کنم
وقتي تو مي گويي وطن ، يکباره خشکم مي زند
وان ديده ي مبهوت را ، با خون دل تَر مي کنم
بي کوروش و بي تهمتن ، با ما چه گويي از وطن
با تخت جمشيد کهن ، من عمر را سر مي کنم
وقتي تومي گويي وطن ، بوي فلسطين مي دهي
من کي نژاد عشق با ، تازي برابر مي کنم
وقتي تو مي گويي وطن ، از چفيه ات خون مي چکد
من ياد قتل نفس با ، الله و اکبر ميکنم
وقتي تو ميگويي وطن ، شهنامه پرپر مي شود
من گريه بر فردوسي ، آن پير دلاور ميکنم
بي نام زرتشت مَهين ، ايران و ايراني مبين
من جان فداي آن ، يکتا پيمبر مي کنم
خون اوستا در رگ ، فرهنگ ايران مي دود
من آيه هاي عشق را ، مستانه از بر مي کنم
وقتي تو مي گويي وطن ، خون است و خشم وخودکشي
من يادي از حمام خون ، در تَلِ زَعتَر(اردوگاهي در فلسطين) ميکنم
ايران تو يعني لباس تيره عباسيان
من رخت روشن بر تن ، گلگون کشور مي کنم
ايران تو با ياد دين ، زن را به زندان مي کشد
من تاج را تقديم آن ، بانوي برتر مي کنم
ايران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست
من کيش مهر و عفو را ، تقديم داور ميکنم
تاريخ ايران تو را ، شمشير تازي مي ستود
من با عدالتخواهيم ، يادي ز حيدر ميکنم
ايران تو مي ترسد از ، بانگ نوايِ ناي و ني
من با سرود عاشقي، آن را معطر ميکنم
وقتي تو ميگويي وطن ، يعني ديار يار و غم
من کي گل"اميد"را ، نشکفته پر پر ميکنم
*