تو را - هلالی جغتائی

من کیستم تا هر زمان ، پیش نظر بینم تو را
گاهی گذر کن سوی من ، تا در گذر بینم تو را
افتاده بر خاک درت ، خوش آن‌که آیی بر سرم
تو زیر پا بینی و من ، بالای سر بینم تو را
یک بار بینم روی تو ، دل را چه سان تسکین دهم
تسکین نیابد جان من ، صد بار اگر بینم تو را
از دیدنت بیخود شدم ، بنشین به بالینم دمی
تا چشم خود بگشایم و ، بار دگر بینم تو را
گفتی که هر کس یک نظر بیند مرا ، جان می‌دهد
من هم به جان در خدمتم ، گر یک نظر بینم تو را
صد بار آیم سوی تو ، تا آشنا کردی به من
هر بار از بار دگر ، بیگانه‌تر بینم تو را
تا کی هلالی را چنین ، زین ماه میداری جدا
یا رب که ای چرخ فلک ، زیر و زبر بینم تو را
هلالی جغتایی

رباعیات ابوسعید ابوالخیر

وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
*
تا چند کشم غصهٔ هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو برنمی‌آید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را
*
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکده‌ای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا
*
در دیده بجای خواب آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی
ای بیخبران چه جای خوابست مرا
*
کارم همه ناله و خروشست امشب
نی‌صبر پدیدست و نه هو شست امشب
دوشم خوش بود ساعتی پنداری
کفارهٔ خوشدلی دوشست امشب
*
آن یار که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
می‌گفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست
*
گفتی که فلان ز یاد ما خاموش است
از بادهٔ عشق دیگری مدهوش است
شرمت بادا هنوز خاک در تو
از گرمی خون دل من در جوش است
*
ابوسعید ابو الخیر

وصفِ تو در قالبِ این یک غزل مقدور نیست - آرش مهدی پور

وصفِ تو در قالبِ این یک غزل مقدور نیست
ماه هم اندازه یِ زیبائی ات مشهور نیست
معدنِ فیروزه دارد چشم هایت نازنین
آبی یِ فیروزه ای هم این قَدَر پر نور نیست
با لبانت رویِ رنگِ لاله را کم کرده ای
شیره یِ شیرینِ آن در شهدِ هیچ انگور نیست
صورتت مجموعه ای از رنگهای دل رباست
این همه زیبائی ات با سر به زیری جور نیست
سرخ.آبی.زرد.نارنجی.کمی هم نقره ای
این تنوع های رنگارنگ در منشور نیست
این چنین الماس نایابی فقط در قصه هاست
این همه مشتاق و عاشق پشتِ هر کنکور نیست
کشته هایی را که لبخندت به ما تحمیل کرد
در تمامِ طولِ تاریخِ بشر در گور نیست
باز هم این آخرین حرفم فقط یک جمله است
وصفِ تو در قالب این یک غزل مقدور نیست
آرش مهدی پور

نتوانم - شفیعی کدکنی

دارم سخنی باتو وگفتن نتوانم
وين درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن واز جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خيال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آيم وچون سايه ی ديوار
کامی زسر کوی تو رفتن نتوانم
دوراز تو ،من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر يک مژه خفتن نتوانم
فرياد زبی مهری ات ای گل که درين باغ
چون غنچه ی پاييز شکفتن نتوانم
ای چشم سخن گوی تو بشنو زنگاهم
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم
شفيعی -کد کنی

به درک - شهراد میدری

به درک
«گفته بودی خوشت از ما نمیاید، به درک
حالت از دیدنمان جا نمیاید، به درک
کسر ِ شان است که همصحبت ِ مجنون باشی
مرد ِ دیوانه به لیلا نمیاید، به درک
هرچه در کوچه تان پرسه زنم پنجره ات
قدر ِ پلکی به تماشا نمیاید، به درک
راست گفتی لب ِ من را چه به شهد ِ لب تو
نان ِ خشکی به مربا نمیاید، به درک
من ِ بیکس سر ِ جایم بتمرگم بهتر
قد ِ مرداب به دریا نمیاید، به درک
نسخه پیچیده مرا دور ِ خودش هر شب درد
قرص ِ ماهت به مداوا نمیاید، به درک
من خودم خاسته ام پشت ِ سرت گریه کنم
نفسم بعد ِ تو بالا نمیاید؟ به درک
تو برو دلنگران ِ من ِ بیچاره نباش
مرگ هم سمت ِ دل ما نمیاید، به درک
نیستم لایق ِ خوشبختی و میدانم خوب
به من این گونه غلطها نمیاید، به درک
سقط کن عشق ِ مرا و بزن اصلن زیرش
هر جنینی که به دنیا نمیاید به درک»
(شهراد میدری)

چگونه نگریم؟ - فاضل نظری

بغض فروخورده ام، چگونه نگریم؟
غنچه پژمرده ام، چگونه نگریم؟
رودم و با گریه دور میشوم از خویش
از همه آزرده ام، چگونه نگریم؟
مرد مگر گریه می کند؟ چه بگویم ؟
طفل زمین خورده ام، چگونه نگریم؟
تنگ پُر از اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام، چگونه نگریم!
پرسشم از راز بی وفایی او بود
حال که پُی برده ام، چگونه نگریم؟

رستم - اصغر عرفان

" رستم "
دوست دارم گذری سوی اساطیر کنم
عدل و انصاف در این شهر فراگیر کنم
مثل رستم شوم وگرز بگیرم در دست
همه ی محتکران را غل و زنجیر کنم
یا ببندم همه ی مختلسان را به درخت
بزنم بر تنشان نیزه و تکبیر کنم
بنشانم سر هر نیزه سر یک خاۀن
مفسدان را بشناسانم و تعزیر کنم
هر که چاپیده و برده بکشانم به وطن
بکنم توی جوال خر و تکفیر کنم
گر کم آرم طلبم دست کمک از سهراب
یا که از آرش معروف کمانگیر کنم
شهر ما پر شده از مفتخور و از ژن خوب
با تریلی بزنم تا همه را زیر کنم
بنشانم سر سفره همه محرومان را
با هر آن چیز که دارم همه را سیر کنم!
اصغر عرفان