آئین و آینه - پروین اعتصامی

وقت سحر به آینه ای گفت شانه ای
کاوخ ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرم کسی که همچو تواش طالعی نکوست
هرگز تو بار زحمت مردم نمی کشی
ما شانه می کشیم به هر جا که تار موست
از تیرگی و پیچ و خم راههای ما
در تاب و حلقه و سر زلف گفتگوست
با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم
مشتاق روی توست هرآنکس که خوبروست
گفتا هرآنکه عیب کسی در قفا شمرد
هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست
در پیش روی خلق به ما جا دهند از آنک
ما را هرآنچه از بد و نیکست روبروست
خاری به طعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خندید گل که هر چه مرا هست رنگ و بوست
چون شانه عیب خلق مکن روبرو عیان
در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست
زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت
دوری گزین که از همه بدنامتر هموست
ز انگشت آز دامن تقوی سیه مکن
این جامه چون درید نه شایسته رفوست
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه روبروست
آن کیمیا که می طلبی یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت آرزوست
پروین نشان دوست درستی و راستی است
هرگز نیازموده ، کسی را مدار دوست

ای رنجبر - پروین اعتصامی

تا به کی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر
ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر
زین همه خواری که بینی زآفتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر
از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند می ترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر
جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز
وندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبر
دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بی حجاب ای رنجبر
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوی می دهد
کی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبر
آنکه خود را پاک می داند ز هر آلودگی
می کند مردار خواری چون غراب ای رنجبر
گر که اطفال تو بی شامند شبها باک نیست
خواجه تیهو می کند هر شب کباب ای رنجبر
گر چراغت را نبخشیده است گردون روشنی
غم مخور ، می تابد امشب ماهتاب ای رنجبر
در خور دانش امیرانند و فرزندانشان
تو چه خواهی فهم کردن از کتاب ای رنجبر
مردم آنانند کز حکم سیاست آگهند
کارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبر
هرکه پوشد جامه نیکو بزرگ و لایق اوست
رو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبر
جامه ات شوخ است و رویت تیره رنگ از گرد و خاک
از تو می بایست کردن اجتناب ای رنجبر
هرچه بنویسند حکام اندرین محضر رواست
کس نخواهد خواستن زیشان حساب ای رنجبر

توانا و ناتوان - پروین اعتصامی

در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه می کنی
ما می رویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که می رسیم تو با ما چه می کنی
هر پارگی به همت من می شود درست
پنهان چنین حکایت پیدا چه می کنی
در راه خویشتن اثر پای ما ببین
ما را ز خط خویش مجزا چه می کنی
تو پای بند ظاهر کار خودی و بس
پرسندت ار ز مقصد و معنی چه می کنی
گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنم
چون روز روشن است که فردا چه می کنی
جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ
با این گزاف و لاف در آنجا چه می کنی
خودبین چنان شدی که ندیدی مرا به چشم
پیش هزار دیده بینا چخ می کنی
پندار ، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من ، تو توانا چه می کنی

دزد و قاضی - پروین اعتصامی

دزد و قاضی
برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی : کین خطاکاری چه بود
دزد گفت : از مردم آزاری چه سود
گفت : بدکردار را بد کیفر است
گفت : بدکار از منافق بهتر است
گفت : هان برگوی شغل خویشت
گفت : هستم همچو قاضی راهزن
گفت : آن زرها که بردستی کجاست
گفت : در همیان تلبیس شماست
گفت : آن لعل بدخشانی چه شد
گفت : می دانیم و می دانی چه شد
گفت : پیش کیست آن روشن نگین
گفت : بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا کار توست
مال دزدی جمله در انبار توست
تو قلم بر حکم داور می بری
من ز دیوار و تو از در می بری
حد به گردن داری و حد می زنی
گر یکی باید زدن ، صد می زنی
می زنم من گر ره خلق ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق
می برم من جامه درویش عور
تو ربا و رشوه می گیری به زور
دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم
من ربودم موزه و طست و نمد
تو سیه دل مدرک و حکم و سند
دزد جاهل گر یکی ابریق برد
دزد عارف ، دفتر تحقیق برد
دیده های عقل گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند
دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید
من به راه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی کج نکردی راه را
می زدی خود پشت پا بر راستی
راستی از دیگران می خواستی
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب ، عیب خود مپوش

بازی زندگی - پروین اعتصامی

عدسی وقت پختن از ماشی
روی پیچید و گفت : این چه کسی است
ماش خندید و گفت : غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را می پزند خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ هر چه ریخته اند
تو گمان می کنی که خار و خسی است
زحمت من برای مقصودی است
جست و خیز تو بهر ملتمسی است
کارگر هر که هست محترم است
هر کسی در دیار خویش کسی است
فرصت از دست می رود هشدار
عمر چون کاروان بی جرسی است
هر پری را هوای پروازی است
گر پر باز و گر پر مگسی است
جز حقیقت هر آنچه می گوئیم
های هوئی و بازی و هوسی است
چه توان کرد اندرین دریا
دست و پا می زنیم تا نفسی است
نه تو را بر فرار نیروئی است
نه مرا بر خلاص دسترسی است
همه را بار برنهند به پشت
کس نپرسد که فاره یا فرسی است
گر که طاووس یا که گنجشکی
عاقبت رمز دامی و قفسی است

فلسفه - پروین اعتصامی

نخودی گفت لوبیائی را
کز چه من گردم اینچنین تو دراز
گفت : ما هردو را بباید پخت
چاره ای نیست با زمانه بساز
رمز خلقت به ما نگفت کسی
این حقیقت مپرس ز اهل مجاز
کس بدین رزمگه ندارد راه
کس درین پرده نیست محرم راز
به درازی و گردی من و تو
ننهد قدر چرخ شعبده باز
هر دو روزی دراوفتیم به دیگ
هر دو گردیم جفت سوز و گداز
نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گیتی ناز
سوی مخزن رویم زین مطبخ
سر این کیسه گردد آخر باز
برویم از میان و دم نزنیم
بخروشیم لیک بی آواز
این چه خامی است چون در آخر کار
آتش آمد من و تو را دمساز
گرچه در زحمتیم باز خوشیم
که به ما نیز خلق راست نیاز
دهر بر کار کس نپردازد
هم تو بر کار خویشتن پرداز
چون تن و پیرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامه ممتاز
ما کز انجام کار بی خبریم
چه توانیم گفتن از آغاز

نکوهش بیجا - پروین اعتصامی

سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بد بوئی
گفت : از عیب خویش بی خبری
زان ره از خلق عیب می جوئی
گفتن از زشت روئی دگران
نشود باعث نکو روئی
تو گمان می کنی که شاخ گلی
به صف سرو و لاله می روئی
یا که همبوی مشک تاتاری
یا ز ازهار باغ مینوئی
خویشتن بی سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کوئی
ره ما گر کج است و ناهموار
تو خود این ره چگونه می پوئی
در خود آن به که نیکتر نگری
اول آن به که عیب خود گوئی
ما زبونیم و شوخ جامه و پست
تو چرا شوخ تن نمی شوئی