اندک اندک

اندک اندک می پرستان می رسند
دلنوازان نازنازان در رهند
گلعذاران از گلستان می رسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می رسند
سر خمش کردم که آمد خالق ، ای
تک بتان با آب دستان می رسند
جمله دامن های پر زر همچو کان
از برای تنگدستان می رسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می رسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می رسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه های نو ز مستان می رسند
اصلشان لطف است و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می رسند

این بشکنم ، آن بشکنم

باز آمدم ، باز آمدم ، تاقفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را ، چنگال و دندان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل ، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند، من چرخ گردان بشکنم
خوان کرم گسترده ای ، مهمان خویشم خوانده ای
گوشم چرا ، مالی اگر ، من گوشه ی نان بشکنم
چون من خراب و مست را ، در خانه ی خود ره دهی
پس می ندانی این قدر ، این بشکنم ، آن بشکنم
گر پاسبتان گوید که هی ، دردم بریزم خون وی
دربان اگر دستم کشد ، من دست دربان بشکنم
نه نه ، منم سرخوان تو ، سرخیل مهمانان تو
جامی دو پر می می کنم ، تا شرم مهمان بشکنم
ای آنکه اندر جان من ، تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ، ترسم که فرمان بشکنم
گر شمس تبریزی مرا ، گوید که هی آهسته شو
گویم که من دیوانه ام ، این بشکنم ، آن بشکنم
*

الهام اسلامی

قوی نیستم اگر شعری می‌نویسم
باد قوی نیست اگر لباس‌های روی بند را تکان می‌دهد

غروب ساعت غمگینی است
نمی‌تواند حتی گلدانی را بیندازد
تا من از جایم بلند شوم
و غم کمی جابه‌جا شود

در خانه نشسته‌ام
زانوهایم را در آغوش گرفته‌ام
تا تنهایی‌ام کمتر شود
تنهایی‌ام
کمد پر از لباس
اتاقی که درش قفل نمی‌شود
تنهایی‌ام حلزونی است
که خانه‌اش را با سنگ کُشته‌اند

منبع : شهرگان

*

الهام اسلامی

سرباز!
همسر مرا نکُش
او شاعر است؛ دنیا را از شعر تهی نکن
سرباز!
کودک مرا نکش
کودکان مرگ را ناگوار می‌دانند
ما خواستار جنگ نبودیم
ما از سکوت پشیمان بودیم

منبع : شهرگان

*

الهام اسلامی

آن روز کجای خانه نشسته بودم

که می‌توانستم آن همه شعر بگویم

کدام لامپ روشن بود

می‌خواهم آنقدر شعر بگویم

که اگر فردا مردم

نتوانی انکارم کنی

می‌خواهم شعرم چون شایعه‌ای در شهر بپیچد

و زنان

هربار چیزی به آن اضافه کنند

امشب تمام نمی‌شود

امشب باید یکی از ما شعر بگوید و یکی گریه کند

در دلم جایی برای پنهان شدن نیست

من همه زاویه‌ها را فرسودم

دگر وقت آن است که مرگ بیاید

و شاخ‌هایش را در دلم فرو کند

*


*

غلامرضا بروسان

بگو چکار کنم؟
با فلفلی که طعمِ فراق می‌دهد
با دردی که فصل را نمی‌شناسد
با خونی که بند نمی‌آید
بگو چکار کنم؟
وقتی شادی به دُمِ بادبادکی بند است
و غم چون سنگی
مرا در سراشیبِ یک دره دنبال می‌کند
دلم شاخه‌ی شاتوتی
که باد
خونش را به در و دیوار پاشیده است…

*

منبع: مد و مه

*

غلامرضا بروسان

یک پلک سرمه ریخت که بی دل کند مرا

گیسو قصیده کرد که خاقانی ام کند

دستم چقدر مانده به گلهای دامنت ؟

دستم چقدر مانده خراسانی ام کند ؟

می ترسم آنکه خانه به دوش همیشگی !

گلشهر گونه های تو افغانی ام کند

در چترهای بسته هوا آفتابی است

بگذار چتر باز تو بارانی ام کند

چون بادهای آخر پاییز خسته ام

ای کاش دکمه های تو زندانی ام کند

این اشک ها به کشف نمک ختم می شوند

این گریه می رود که چراغانی ام کند .

*

منبع : شعر نو

*

غلامرضا بروسان

انگشت های مرثیه ام را عزا کم است

باید تفنگ دست بگیرم ، دعا کم است

دست از دولول کهنه ی دیروز برندار

از غیرتی که سخت در این روستا کم است

گردوبنان دره ی تاریک را بگو

چشمه برای تشنگی ببرها کم است

این آینه به قدر کفایت وسیع نیست

این برکه در کشیدن تصویر ما کم است

*

منبع : شعر نو

آتاسؤزو


ایسته دییمیز یاریدی ، یئتیردی پروردگار

*

ایت ال چکدی ، موتال ال چکمیر

*

ایچریم اؤزومو یاندیریر ، ائشییم اؤزگه نی

*

ایته باخ ، قایساوادان پای اومور

*

آتا سؤزلری - سن

سن بالیغی آت دئنیزه بالیق دا بیلمه سه خالیق بیله ر 
سن دئدین من ده ایناندیم 
سن هله گئت آت اوتارماغا 
سنین کی سن ده منیم کی من ده 
سنین آندیوا اینانیم یا تویوغون له له یینه؟
*

آتاسؤزلری

تاتی دؤیه رسن آقجا چیخار ، کؤزری دؤیه رسن بوغدا
ائوی یانان منم ، الی کؤسوولو سن؟
ایکی کؤنول بیر اولسا ، تاپار دالدا یئرینی

تزه به ی گلیب ، کاکولونو یاندان قویور

کاسیب چؤرک تاپماز یئمه یه ، ایتینین آدین گوموش قویار

شرطی شوخومدا کسیر

کوتانی برک ده ، ایگیدی یامان گونده تانی

یک غزل از حسین منزوی

آب آرزو نداشت به غیر از روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
می خواست بال و پر زدن از خویشن قفس
چندان که تن رها شدن از خویش و جان شدن
آهن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنج بوته های زمان امتحان شدن
تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
همچون نسیم در چمن و گل چمان شدن
آنانکه که کینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مهربان شدن
باران من گدائی هر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریا دلان شدن
با خاک آرزوی قدح گشتن است و بس
وآنگه برای جرعاه ای از تو دهان شدن
*

از زمزمه دلتنگیم - حسین منزوی

از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم؟

هنگامۀ حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»،

کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم.

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

*

بهشت و جهنم - زنده یاد شهریار

به جنت جنگ شیطان بود و آدم
خدا هم عذرشان را خواست از دم
فرود آوردشان در خاک و فرمود
جهنم با بهشت اینجاست توام
اگر صلح و صفا ، عالم بهشت است
و گر جنگ و جدل ، دنیا جهنم
در این صورت چه نابخرد کسانیم
که غمگین می کنیم این عیش خرم
مگر جنگ جهانی را ندیدیم
که آتش زد به سر تا پای عالم
چه سوزان آتشی کز بعد سی سال
هنوزش هست دنیا غرق ماتم
به حق آن خداوندی که ما را
گهی شادی جزا بخشد گهی غم
بیائید از محبت این جهان را
به خود جنت کنیم و آن جهان هم
*

بایاتی



قرنفولم دسته یم

بولبولم قفس ده یم

خبر وئرین یاریما

حسرتیندن خسته یم

*

ایکی بایاتی

گؤی ده اولدوز اللی دیر
اللی سی ده بللی دیر
سئویله جک گؤزلین
گؤزلریندن بللی دیر
*
عزیزیم نازلی یاریم
باشیمین تاجی یاریم
اوزونده گؤز ایزی وار
سنه کیم باخدی یاریم
*

بایاتی

لئچه یی دوشوب باشدان
کئچمه رم قارا قاشدان
سنین آلا گؤزلرین
چیخاردیب منی باشدان
*

بایاتی

عزیزیم فنر کئچدی
بو داغدا فنر کئچدی
عزرائیل سینه ن اوسته
قلبیمدن نه لر کئچدی
*
عزیزیم یاسا منی
یار گه زیر یاسا منی
اؤلمه یین یقین اولدو
باتیردین یاسا منی
*
بو داغلار قالا داغی
بورویوب لالا داغی
هر داغ اولسا چه کیلر
چه کیلمز بالا داغی
*

می نوش - گلچین گیلانی

می نوش
خورشید به جام می و میخانه درخشید
برخیز
می نوش
این می ز بهشت آمده
این جام ز جمشید
می نوش
بنگر که چه گل کرده ز مستی رخ خورشید
خوش باش
می نوش
اندوه جهان را بکن از بیخ فراموش
بیرخیز
می نوش
خوش باش و بشو یکسره مدهوش
هشیاری ما بود دروغی و فریبی
آدم ز کفش داد به انجیری و سیبی
اما
شاعر ز بهشت آمد و انگور به ما داد
جز واژه و آهنگ و می و مهر
هر چیز که او داشت ، دو دستی به خدا داد
می نوش
مستی کن و اندوه جهان را ببر از یاد
مدهوشی ما مایه یخوشبختی ما باد
خوش باش
برخیز
می زن تو ز جامی که زرین گشته ز خورشید
لب زن تو به جامی که بر آن لب زده جمشید
خوش باش در این میهن دیرینه ی نو گشته ی پیروز
می نوش به نوروز ، به نوروز، به نوروز
*
دکتر مجدالدین میرفخرائی - گلچین گیلانی
*

بیر نازلاما

داغ باشیندا قالام وار
اوره گیم ده نالام وار
خالقین واری دوولتی
منیم بیر جوت بالام وار
*

بیر بایاتی

سو گلدی دولدو بنده
آخدی تؤکولدو کنده
اوره ییمه اود دوشدو
یار بوینونو بوکه نده
*

یک دوبیتی

ای بخت مرا سوخته خرمن کردی
بی جرم دو پای من در آهن کردی
در جمله مرا به کام دشمن کردی
با سگ نکنند آنچه با من کردی
مسعودسعد سلمان
*

بایاتی

عزیزییه م یوز ها یوز
سونام گؤلده یوز ها یوز
دوشمن گلیب دوست اولماز
یالواراسان یوز ها یوز
*
صیاد داغدا توز قورماز
قوروب بوینونو بورماز
سینیق قابا پینج قویسان
گئنه گئده ر سو ، دورماز
*
سئل گلر دوزه باخماز
قونور گؤز گؤزه باخماز
یاری اوره کدن سئون
هر دئیه ن سؤزه باخماز
*

جادوی بی اثر - فریدون مشیری

پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
*
من ، با سمند سرکش و جادوئی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر بادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
*
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
*
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
*
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می کشم از دل که آب ... آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
*
پر کن پیاله را
*

تاپماجا - 5

بوستاندا وار بیر آرواد ، پالتار گئییب دی قات قات : در جالیز زنی هست که لباس روی لباس پوشیده است.
جواب : کلم
. از فرهنگ لغات : بهزاد بهزادی
*