کهن دیارا
کهن دیارا، دیار یارا، دل از تو کندم ولی ندانمکه گر گریزم کجا گریزم، وگر بمانم کجا بمانم
نه پای رفتن، نه تاب ماندن،چگونه گویم درخت خشكم
عـجـب نـباشـد اگر تبرزن، طـمـع بـبـندد در اسـتـخـوانم
در این جـهـنم گل بـهـشـتی، چگونـه روید چگـونـه بـوید
من ای بهاران ز ابر نیسان، چه بهره گیرم كه خود خزانم
به حکم یزدان، شُکوه پیری، مرا نشاید، مرا نزیبد
چرا که پنهان، به حرف شیطان، سپرده ام دل که نوجوانم
صدای حق را، سكوت باطل، در آن دل شب چنان فرو كُشت
كه تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم نهانم
كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست
كه تا پیامی، به خط جانان، ز پای آنان، فرو ستانم
سفینه ی دل نشسته در گِل، چراغ ساحل نمی درخشد
در این سیاهی سپیده ای کو، که چشم حسرت در او نشانم
الا خدایا گره گشایا، به چاره جویی مرا مدد کن
بود که بر خود دری گشایم، غم درون را برون کشانم
چنان سراپا شب سیه را، به چنگ و دندان درآورم پوست
که صبح عریان به خون نشیند بر آستانم در آسمانم
کهن دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن دل از تو کندم
ولی جز اینجا، وطن گزیدن، نمی توانم نمی توانم
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر