دومرول دیوانه - ده ده قورقود ناغیلی


به کوشش : کریم عادل

چنان كه گفته مي شود در ميان اوغوزها ( طايفه اي از تركها ) پهلواني بود به نام دوخا قوجا اوغلو كه او را دومرول ديوانه مي ناميدند . روي رودخانه خشكيده اي پلي بنا كرده بود و از كساني كه از روي آن عبور مي كردند سي و سه سكه نقره و از كساني كه از روي آن عبور نمي كردند چهل سكه نقره مي گرفت . چرا اينطوري مي كرد ؟ براي اينكه مي گفت : آيا پهلواني پر زور و جسورتر از من پيدا مي شود كه بيايد و با من بجنگد ؟ مي گفت :آوازه، جسارت ، پهلواني و برومندي من به روم و شام رسيده است
روزي كنار پل گروهي از عشاير چادر زده بودند . از آنها جوان برومندي بيمار بود و به امر خداوندفوت كرد . يكي واي پسرم ، يكي واي برادرم مي گفت و گريه مي كرد . به خاطر آن جوان شيون وزاريزيادي به راه افتاد . انتظار نمي رفت ، دومرول ديوانه به تاخت رسيد ( به سرعت ) و گفت : ابله ها چرا گريه مي كنيد ؟ در كنار پل من اين داد و فرياد چيست ؟ چرا شيون به راه انداخته ايد ؟
گفتند : خان ، يكي از جوانان برومندمان مرده است و براي او گريه مي كنيم
دومرول ديوانه گفت : پهلوانتان را چه كسي كشت ؟ گفتند : اي پهلوان ، از طرف خداوند دستور آمد و عزرائيل جان آن پهلوان را گرفت . دومرول ديوانه گفت : عزرائيل چگونه مردي است كه جان آدم را مي گيرد ؟ خداوند توانا ، به خاطر وحدانيت و دولتت ( قدرت ) ، عزرائيل را بر من آشكار ساز تا با او بجنگم و كشتي بگيرم تا جان پهلوانان خوب سرشت را نگيرد
دومرول ديوانه به خانه اش برگشت
سخنان دومرول براي خداوند متعال خوشايند نيامد
(( نگاه كن ، ديوانه احمق وحدانيت مرا نمي شناسد به خاطر نعمتها و بخششهاي من شكرگذاري نمي كند ؟ در درگاه وسيع من مي گردد و فخر و غرور مي فروشد ؟ ))
به عزرائيل امر كرد ، اي عزرائيل بر آن ديوانه ابله آشكار شو و رخسارش را پريشان گردان و جانش را بگير
دومرول ديوانه به همراه چهل تن از پهلوانان نشسته و به خوردن و آشاميدن مشغول بود كه عزرائيل سر رسيد . عزرائيل را نه دربان ديد و نه نگهبان . چشمهاي بيناي دومرول ديوانه نديد ، در دستان پر زورش تواني نماند . ( در اين قسمت از داستان دده قورقود ساز خود را برداشته و سخنان دومرول ديوانه را به صورت شعر چنين مي گويد .
مه ره نه هئيبتلو قوجاسان ؟ واي ، چه پيرمرد با ابهتي
قاپو چيلار سني گؤرمه دي ، دربانها تو را نديدند
چاووشلار سني تؤيمادي ، ( نگهبانها هم تو را حس نكردند
منيم گؤره ر گؤزلريم ، گؤرمز اؤلدي ، ( چشمهايم سياهي رفت
توتار منيم اللريم توتماز اؤلدي ، ( دستهايم گيرايي خود را از دست داد
ديتره دي منيم جانيم . جوشه گلدي ( بر جانم لرزه افتاد
آلتون آياغيم أليمده ن يئره دوشدي ، ( جام طلايي از دستم بر زمين افتاد
آغزيم ايچي بوز كيبي ، ( دهانم مانند يخ سرد شد
سونوكلريم توز كيبي اولدي ، ( استخوانهايم مانند پودر شد
مه ره ساققالجيغي آغجا قوجا ، ( اي پير ، ريش سفيد به من بگو
گؤزجو گه زي چونگه قوجا -- تو كه چشمانت به حدي گود افتاده كه ترسناك شدي
مه ره ، نه هئيبه تلو قوجاسان ، دئگيل مانا !-- به من بگو ، تو چقدر با ابهتي
قادام _ بالام توخينار بو گون سانا ! _ دئدي .-- گفت : روزي درد و بلايم به جانت مي افتد
وقتي چنين گفت عزرائيل عصباني شد و گفت :
مه ره ، ده لي قاووات ! به من بگو اي ابله
گؤزوم چؤنگه ايديگين نه به گه نمزسن ؟ -- گود افتادگي چشمانم را براي چه نمي پسندي ؟
گؤزي گوگچه ك قيزلارين _ گه لينلرين جانين چوخ آلميشام ! -- جان دخترها و عروسهايي با چشمان زيبا را زياد گرفته ام .
ساقاليم آغارديغين نه به گه نمزسن ؟ -- سفيد بودن ريشهايم را براي چه نمي پسندي ؟
آغ ساققاللو ، قارا ساققاللو ايگيد لرين جانين چوخ آلميشام !-- جان پهلوانان جوان و پير را خيلي گرفته ام .
ساققاليم آغار ديغين معناسي بودور ! دئدي . -- گفت : علت سفيد بودن ريشهايم همين است
اي احمق ديوانه آن روز مي گفتي كه عزرائيل دستم مي افتاد مي كشتمش ، جان پهلوان را از دست او مي رهاندم . اي ديوانه ، من حالا آمده ام كه جان تو را بگيرم . جانت را مي دهي و يا مي خواهي يا من بجنگي ؟
دومرول ديوانه گفت : آيا عزرائيل بالدار تو هستي ؟ گفت : (( بلي من هستم )) گفت : جان اين پهلوانان را تو مي گيري ؟ گفت : آري من مي گيرم . دومرول ديوانه گفت : دربانها درها را ببنديد . اي عزرائيل من تو را در جاي بزرگي مي جستم خوب شد اينجا به دستم افتادي . من الان تو را مي كشم و جان جوانان رشيد را از دست تو مي رهانم .
شمشير بزرگش را از غلاف درآورد و ودر دست گرفت و براي زدن عزرائيل هجوم آورد ولي عزرائيل تبديل به كبوتري شد و از پنجره پرواز كرد و رفت .
پهلوان ، دومرول ديوانه دستي زد و قهقهه زنان خنديد و گفت : پهلوانانم ، عزرائيل را چنان ترساندم كه در گشاد را رها كرد و از دريچه تنگ در رفت . از دست من تبديل به پرندۀ ، كبوتر مانندي شده و پرواز كرد . مگر مي گذارم قبل از اينكه به پرنده طلايي ( پرنده آغشته به خون ) تبديل شود جانش را برهاند ؟
بلند شد و شاهينش را در دست گرفته و سوار بر اسب شده و به راه افتاد و يكي ، دو تا كبوتر را كشت و خواست به خانه اش برگردد كه عزرائيل بر اسب او ظاهر شد و اسب رم كرده و دومرول ديوانه را به زمين كوبيد . سرش گيج رفت و هوش از سرش پريد و عزرائيل روي سينه او نشست و بعد شروع كرد به خفه كردن او .
دومرول ديوانه گفت :
مه ره عزرائيل ، آمان ! -- اي عزرائيل امان بده
تانري نين بير ليگينه يوخدور گومانیم -- بر وحدانيت خدا شكي نيست
من سه ني بؤيله بيلمز ايديم . -- من نمي دانستم كه تو اينگونه اي
اوغورلايين جان آلديغيني تويماز ايديم -- نمي دانستم بدون اينكه اطلاع بدهي جان را مي گيري
دؤكمه سي بؤيوك بيزيم تاغلاريميز اوْلور -- ما كوههاي بلندي داريم
اوْل تاغلاريميزدا ، باغلاريميز اوْلور -- در آن كوهها باغهايي هست
اوْل باغلارين قارا سالخيملاري ، اوزومي اوْلور ، -- در آن باغها خوشه هاي سياه انگور هست
اوْل اوزومي سيخارلار ، آل شه رابي اوْلور ، -- آب آن انگورها را مي گيرند كه شراب گوارايي درست مي شود
اوْل شه رابدان ايچه ن أسروك اوْلور -- هر كه از آن شراب مي خورد مست مي شود
شه رابلو ايديم ، تويماديم ، نه سؤيله ديم ، بيلمه ديم . -- مست بودم نفهميدم كه چه گفتم
به گليگه اوسانماديم ، ايگيتليگه تويماديم . -- شرافت را نفهميدم و پهلواني را خوب درك نكردم
جانيم آلما ، عزرائيل مه ده د ! دئدي . -- گفت جانم را نگير . عزرائيل امان بده
عزرائيل گفت : احمق ديوانه چرا از من خواهش مي كني ، از خداوند متعال بخواه . از دست من كاري بر نمي آيد . من مامورم و معذور . دومرول ديوانه گفت : ((پس كسي هم جان مي دهد و هم جان مي گيرد خدا است ؟ )) گفت : (( بلي اوست ! )) . برگشت به عزرائيل گفت : پس تو چه كار مي كني ؟ تو بيا كنار من از خدا بخواهم .
دومرول ديوانه اينجا چنين مي گويد :
اوجلاردان اوجاسان ! -- از بلندها بلندتري
كيمسه بيلمز نئجه سن !-- هر كسي نمي تواند تو را بشناسد
گؤر كلوْ تانري ، -- خداوند زيبا
نئجه جاهيللر سه ني گؤگده آرار يئرده ايسته ر ،-- چگونه جاهلان تو را در آسمانها مي جويند و در زمين مي خواهند
سن خوْد مؤمينلر گؤنلونده سن ،-- تو در قلب مومنان هستي
دايم توران جبٌار تانري ، -- خداوندي كه حكمدار ابدي هستي
باقي قالان ستٌار تانري ، -- اي خداوند هميشه جاويدان و پوشاننده عيبها
مه نيم جانيمي آلير اوْلسان ، سن آلگيل !-- اگر مي خواهي جانم را بگيري تو بگير
عزرائيله آلماغا قوْماگيل ! دئدي . -- گفت : نگذار عزرائيل جانم را بگيرد
حرفهاي دومرول ديوانه خداوند را خوش آمد . عزرائيل را صدا كرده و به او گفت : به وحدانيت من پي برد و به اين خاطر كه شكرگزاري كرد در عوض جان او جان ديگري پيدا كن و بگذار جان دومرول ديوانه آزاد باشد
عزرائيل گفت : اي دومرول ديوانه امر خداوند اين چنين شد كه تو به جاي جان خودت جان ديگري پيدا كني تا جانت آزاد باشد . دومرول ديوانه گفت من جان را چگونه پيدا كنم ؟ پدر و مادر پيري دارم بيا برويم شايد يكي از آنها جانش را بدهد و تو بگيري تا جان من آزاد باشد
دومرول ديوانه بلند شد و پيش پدرش آمد . -- دست پدرش را بوسيد و چنين گفت
آغ ساققاللو عزيز ، عززه تلو ، جانيم بابا ! -- اي پدر عزيز و محترم و جانم
بيلير مي سن نه لر اوْلدي ؟ -- مي داني چه اتفاقي افتاده است ؟
كوفر سؤز سؤيله ديم ، -- كفر آميز سخن گفتم
حق تعالا يا خوش گه لمه دي ، -- براي خداوند بزرگ خوشايند نيامد
گؤك اوزه رينده آل قانادلو عزراييله أمر ايله دي ،-- به عزرائيلي كه در آسمان بود امر كرد
اوچوب گه لدي ، -- پرواز كرده و آمد
آغجا مه نيم گؤكسوم باسيب قوْندي ، -- آمد و سينه ام را فشار داد و نشست
خيريلدايب تاتلو جانيم آلور اوْلدي -- خفه كنان خواست جان شيرينم را من بگيرد
بابا ، سه نده ن جان ديله ره م ، وئره رمي سن ؟-- پدر از تو جان مي خواهم ، مي دهي ؟
يوْخسا (( اوْغول ، ده لي دومرول )) دئيو آغلار مي سان ؟ -- و يا اينكه مي خواهي (( پسرم دومرول ديوانه )) گويان گريه كني ؟
پدرش گفت
اوْغول اوْغول ، آي اوْغول ! -- پسرم پسرم اي پسرم
جانيم پاره سي اوْغول ! -- پسرم اي پاره تنم
توْغدوغوندا توْقوز بوغْرا اؤلدوردوگوم ، آسلان اوْغول !-- اي پسري كه وقتي مي خواستي به دنيا بيايي نه شير را به
قرباني تو كشته ام
دوْنلوگي آلتون بان ائويمين قه بضه سي اوْغول !
-- اي پسري كه ستون تاق بلند و طلايي خانه ام هستي
قازا به نزه ر قيزيمين – گه لينيمين چيچه گي اوْغول ! -- اي پسري كه سوگل دختر و عروس غاز چهره ام ( نمادي از زيبايي ) هستي
قارشو ياتان قارا تاغيم گه ره كسه ، -- اگر امكان دارد كوههايم كه برفش آب شده
سؤيله گه لسون – عزراييلين يايلاسي اوْلسون ! -- بگو اگر قبول مي كند ييلاق عزرائيل شود
سوْيوق – سوْيوق بينار لاريم گه ره كسه ، -- اگر امكان دارد ، چشمه هاي خنكم
آنا ايچه ت اوْلسون -- محل نوشيدن آب او شود
تاولا – تاولا شاهباز آتلاريم گه ره كسه ! -- اگر امكان دارد شاه اسبهايم
آنا بينه ت اوْلسون !-- وسيله سواري او شوند
قاتار – قاتار ده وه لريم گه ره كسه -- اگر امكان دارد گله شترهايم
آنا يوكله ت اولسون ! -- حمال بار او شوند
آغاييلدا آغجا قوْيونوم گه ره كسه ، -- اگر امكان دارد گوسفندان سفيدم كه در ييلاق هستند
قارا مودباق آلتيندا آنون شؤله ني اوْلسون-- اگر امكان دارد سكه هاي طلا و نقره ام
آنا خه رجليك اوْلسون !-- خرجي او باشند ( او خرج كند
دوْنيا شيرين ، جان عزيز ، -- دنيا شيرين است و جان عزيز
جانيمي قييا بيلمن ، به للوْ بيلگيل ! -- بدان كه نمي توانم از جانم بگذرم
مه نده ن عزيز ، مه نده ن سئوگلي آنان دير ، اوْغول ، آنا ناوار ! دئدي ، -- گفت : مادرت از من عزيزتر است و از من بيشتر تو را دوست دارد پيش او برو
دومرول ديوانه از پدرش نا اميد شد و پيش مادرش آمد و چنين گفت
آنا بيلير مي سه ن نه لر اوْلدي ؟ -- مادر مي داني چه اتفاقي افتاده است ؟
گوْك يوزونده ن آل قاناتلو عزراييل اوچوب گه لدي ، -- از آسمان عزرائيل بال دار پرواز كرده و آمد
آغجا مه نيم گؤكسوم باسيب قوندي ، -- سينه ام را فشار داده و نشست
خيرلاديب جانيم آلير اوْلدي ، -- داشت خفه مي كرد و مي خواست جانم را بگيرد
بابامدان جان ديله ديم ، آمما وئرمه دي ، -- از پدرم جان خواستم اما نداد
سه نده ن جان ديله ره م آنا ، -- مادر ، از تو جان مي خواهم
جانيني مانا وئره ر مي سن ؟ -- جانت را به من مي دهي ؟
يوْخسا (( اوْغول ، ده لي دومرول )) دئيو آغلار مي سان ؟ -- و يا اينكه مي خواهي (( پسرم دومرول ديوانه )) گويان گريه كني ؟
آجي تيرفاق آغ يوزونه چالار مي سان ؟ و يا اينكه مي خواهي با ناخن هايت صورتت را چنگ بزني
قارغو كيمي قارا ساچين يولار مي سان ، آنا ؟ دئدي ، گفت : و يا اينكه مي خواهي موهاي سياهت را مثل ني بكني ؟
مادرش اينجا چنين مي گويد
اوْغول اوْغول آي اوْغول !-- پسرم پسرم اي پسرم
توْقوز آي تار قارنيمدا گؤتوردوگوم ، اوْغول !-- اي پسري كه نه ماه در شكم تنگم تو را حمل كردم
توْلما بئشيكلرده به له ديگيم اوْغول !-- اي پسري كه در گهواره ها لولت كردم
اوْن آن دييه نده دوْنيا يوْزونه گه تيرديگيم ، اوْغول ! -- اي پسري كه وقتي مي خواست به ماه دهم برسد به دنيا آوردمت
توْلاب - توْلاب آغ سودومي أميزديرديگيم ، اوْغول !-- اي پسري كه شير سفيدم را تا زماني كه سير شدي به تو خوراندم
آغجا بورجلي حاصارلاردا توتولايدين ، اوْغول !-- اي پسرم اگر در زندان گرفتار مي شدي
ساسي دينلي كافر ألينده توتساق اوْلايدن ، اوْغول !-- اي پسرم اگر در دست كافر بي دين اسير مي شدي
آلتون – آقچا گوجونه سالوباني سه ني قورتاراييديم ، اوْغول !-- اي پسرم تو را به زور طلا و نقره مي رهاندم
يامان يئره وارميشسان ، وارا بيلمن ، -- جاي بدي رفته اي نمي توانم بروم
دونيا شيرين ، جان عزيز ! -- دنيا شيرين است و جان عزيز
جانيمي تييا بيلمن ، به للوْ بيلگيل ! دئدي ، -- گفت : از جانم نمي توانم بگذرم اين را يقين بدان
مادرش هم جانش را به او نداد و وقتي چنين گفت عزرائيل براي گرفتن جان دومرول ديوانه آمد . دومرول ديوانه گفت : اي عزرائيل امان بده ، باور كن بر وحدانيت خداوند شكي ندارم
عزرائيل گفت : اي احمق ديوانه ديگر براي چه امان مي خواهي ؟ پيش پدر پيرت رفتي جانش را نداد ، پيش مادر پيرت رفتي جانش را نداد . انتظار داري چه كسي جانش را بدهد ؟ دومرول ديوانه گفت : دلداري دارم او را ببينم . عزرائيل گفت : اي ديوانه دلدارت كيست ؟ گفت : دختر بيگانه اي ( از فاميل نيست ) كه همسرم است ، از او دو تا پسر دارم ، امانتي دارم ، آنها را به او بسپارم ، بعر از آن جانم را بگير . سوار بر اسبش پيش زنش آمده و گفت

بيلور مي سن ، نه لر اوْلدي ؟ -- مي داني چه اتفاقي افتاده است ؟
گؤك يوزونده ن آل قاناتلو عزراييل اوچوب گه لدي ،-- عزرائيل بالدار از آسمان پرواز كرده و آمد
آغجا مه نيم گؤكسومي باسيب قوْندي -- مي خواست جان شيرينم را بگيرد
باباما وئر دئديم ،جان وئرمه دي -- از پدرم خواستم جانش را بدهد ، نداد
آناما وارديم ، جان وئرمه دي ، -- از مادرم خواهش كردم ولي جان نداد
(( دوْنيا شيرين جان تاتلو ! )) دئديلر ، -- گفتند دنيا شيرين است و جان عزيز
گفت
يوْك سه ك – يوْك سه ك قارا تاغلاريم ، -- حالا كوههاي بلندم
سانا يايلاق اوْلسون !-- ييلاق تو شوند
سويوق – سويوق سوْلاريم ،-- آبهاي خنكم
سانا ايچه ت اوْلسون ! -- نوشيدني تو شوند
تاولا – تاولا شاهباز آتلاريم ، -- گله ، گله اسبهاي شاهانه ام
سانا بينه ت اوْلسون !-- تو را سواري دهند
دونلوگي آلتون بان ائويم ، -- خانه ام كه تاق بلند و طلايي دارد
سانا كؤلگه اوْلسون ! -- سايبان تو شوند
قاطار - قاطار ده وه لريم ، -- گله گله شترهايم
سانا يوكلت اوْلسون !-- حمال بلرهاي تو شوند
آغاييلدا آغجا قويونوم ، -- گوسفندان سفيدم كه در ييلاق هستند
سانا شؤلن اوْلسون ! -- غذاي تو شوند
گؤزون كيمي توتارسا ، -- هر كسي را كه مي پسندي
گؤنلون كيمي سئوه ر سه !-- دلت هر كسي را كه دوست دارد
سن آنا وار گيل ! -- به همسري او درآي
ايكي اوْغلانجيغي اؤكسوز قوماگيل ! دئدي ،-- گفت : دو پسرانم را يتيم مگذار
زن اينجا چنين گفت :
نه دييه رسن ، نه سؤيلرسن ؟-- چه مي گويي ، چه حرفي است كه مي زني ؟
گؤز آچوب گؤردوگوم ، -- اي كسي كه وقتي چشمانم را باز مي كنم اول تو را مي بينم
كؤنول وئريب سئوديگيم ، -- اي كسي كه دل به تو داده ام و عاشقت هستم
قوْچ ايگيديم ، شاه ايگيديم ! -- اي جوانمردم ، اي مرد شاهانه ام
تاتلو داماق وئريب سوروشدوغوم ! -- اي كه كام شيرينت را چشيده ام
بير ياسديقدا باش قوْيوب أميشديگيم !-- اي كه با تو روي يك بالش سر نهاده ام
قارشو ياتان قارا تاغلاري ، -- كوههاي بلند و به هم پيوسته
سه نده ن سوْنرا من نه ائيلره م ؟ -- بعد از تو براي چه مي خواهم ؟
يايلار اوْلسام ، مه نيم گوْروم اوْلسون !-- اگر در آنها گردش كردم گورم شوند
سوْيوق – سوْيوق سولارين ، -- آبهاي خنك تو را
ايچه ر اوْلسام ، مه نيم قانيم اوْلسون !-- اگر من نوشيدم از خون من رنگين شوند
آلتون – آقچان خه رجله يور اوْلسام ،-- اگر طلا و نقره ها را خرج كردم
مه نيم كه فه نيم اوْلسون ! -- هزينه كفن من باشند
تاولا – تاولا شاهباز آتين بينه ر اوْلسام -- اگر گله گله اسبهاي شاهانه را سوار شدم
مه نيم تابوتوم اوْلسون !-- تابوت من شوند ( حمل كننده مرده
سه نده ن سوْنرا بير ايگيدي !-- اگر بعد از تو مردي را
سئويب وارسام ، بيله ياتسام ،-- بپسندم و همسرش شوم و با او همبستر شوم
آلاييلان اوْلوب مه ني سوخسون ! -- اژدهايي شده و من را نيش بزند
سه نين اوْل موخه ننه ت آنان – بابان ، -- پدر و مادر خائن و بي اعتبارت
بير جاندا نه وار كي ، سانا قييماميشلار ؟ -- جان چيست كه دلشان نيامد آن را به تو بدهند ؟
عرش تانيق اوْلسون ، كورسي تانيق اوْلسون ! -- فلك و آسمان هشتم شاهد باشند
يئر تانيق اولسون ، گؤك تانيق اوْلسون !-- زمين و آسمان شاهد باشند
قادير تانري تانيق اوْلسون !-- خداوند توانا شاهد باشد
مه نيم جانيم سه نين جانينا قوربان اوْلسون ، دئدي ،-- گفت : جان من قرباني جان تو شود
عزرائيل آمد جان زن را بگيرد ولي دومرول يهلوان راضي به گرفتن جان همسرش نشد و از خداوند اينچنين تمنا و خواهش نمود

گفت :
اوجلاردان اوجاسان !-- از بلندها بلندتري
كيمسه بيلمز نئجه سن !-- هر كسي نمي تواند تو را بشناسد
گؤر كلوْ تانري ،-- خداوند زيبا
چوخ جاهيللر سه ني گؤگده آرار يئرده ايسته دی -- خيلي از جاهلان تو را در آسمانها مي جويند و در زمين مي خواهند
سن خوْد مؤمينلر گؤنلونده سن ، -- تو در قلب مومنان هستي
دايم توران جبٌار تانري-- خداوندي كه حكمدار ابدي هستي
اوْلو يوللار اوْزه رينه ،-- در راههاي ( محل گذر ) بزرگ
عيماره تلر ياپاييم سه نين اوْچون !-- به خاطر تو عمارتهايي بنا مي كنم
آج گؤرسه م ، دوْيوراييم سه نين اوْچون ! -- اگر گرسنه اي ديدم به خاطر تو سيرش مي كنم
يالينجيق گؤرسه م – توْناداييم سه نين اوْچون !-- اگر برهنه اي ديدم به خاطر تو او را جامه مي دهم
آليرسان ايكيميزين جانين بيله آلگيل !-- اگر مي خواهي بگيري جان هر دويمان را با هم بگير
قوْرسان ايكيميزين جانين بيله قوْگيل !-- اگر مي رهاني جان هر دويمان را يكجا برهان
كه ره مي چوْخ ، قادير تانري ! دئدي ،-- گفت : خداوند توانايي كه بخششت بسيار است
سخنان دومرول ديوانه خدا را خوش آمد و به عزرائيل امر كرد كه ، جان پدر و مادر دومرول ديوانه را بگير . گفت : به دومرول ديوانه و همسرش صد و چهل سال عمر دادم . عزرائيل هم در جا جان پدر و مادر او را گرفت و دومرول ديوانه با همسرش صد و چهل سال عمر كردند .
دده قورقود آمده و داستان را سرود و حرفهايش را گفت (( اين داستان دومرول ديوانه بود بعد از من عاشيق هاي ( خواننده اي كه قوپوز مي نوازد و مي خواند ) بزرگ آن را نقل كنند و اشخاص رو سفيد و بخشنده آن را گوش كنند .
گفت : دعاي خيري بكنيم :
يئرلي قارا تاغلارين ييخيلماسين ! -- كوههاي ريشه دار و بلندت نيافتند ( زلزله نشود
گؤلگه ليجه قابا آغاجين كه سيلمه سين ! -- درختان بزرگ و سايه دارت بريده نشوند
قامين آخان گؤركلو سويون قوروماسين !-- آبهاي جوشان و گوارايت خشك نشوند
قادير تانري سه ني نامه رده موحتاج ائتمه سين !-- خداوند متعال تو را محتاج نامرد نكند
آغ آلنوندا بئش كه لمه دوعا قيلديق ، قه بول اوْلسون ! -- با روسفيدي پنج كلمه دعا گفتيم قبول باشد
ييغيشديرسون ، دوروشدورسون ، گوْناهينيزي آدي گؤر كلو محمٌده باغيشلاسون ! -- گناهانتان را جمع كرده و نگه دارد و همه را به خاطر محمد ( رسول اكرم ) ببخشايد .

داستان تاراج خانه سالور قازان - ده ده قورقود ناغیلی

دئییر گونلرین بیر گونونده بایندخانین کوره کنی قازان کی اوغوزون دا قوچویدو بیرمجلیسده سرمست اولار و ایسته ر شیکارا گئده و اوروز آدیندا اوغلونو دا 300 نفرنه بیرلیکدهاردویا نگهبان قویار . کافیرلرین جاسویو شوکلی ملکه خبر یئتیره ر . اودا بیر 7000 جنگی کیشی لرینه ن قازانین اردوسونا یوگوره ر جماعتین بیر چوخون اؤلدوروب بیر قده رینی ده اسیر توتار و سورا دا اوز قویار قازانین قویونلاینا ساری .
قاراچیق بیر زورلو گوجلو چوبانیدی کی ایکی قارداشینان بیر دشمنین قاباغیندا دایانار . امان ایکی قارداشیدا بو جنگده اؤله رلر .
گئجه چاغی قازان قورخولو بیر یوخو گؤره ر و تک باشینا اوردویا ساری گئده ر . اؤز ائلینی داغیلمیش گؤره ر . چوبانیندان حال قضیه نی سوروشار. کافیرلرین سراغیا گئده ر . اما چویانی آپارماق ایسته مه ز نییه کی اؤز اؤزونه فیکیرله شه ر کی اگر دوشمنی یئره وورسا چوبانین اونون یانیندا اولدوغو اونون شانین آزالدار . اونون اوچون چوبانی بیر آغاجا باغلار و یولا دوشه ر . اما چوبان آغاجی دا کوکوندن چیخاردیب قازانین دالیسی جا یولا دوشه ر . و دییه ر آغاجی دا اؤزومونه ن آپاریرام کی اربابیم پیروز اولاندان سورا بوندان اونا پیشمیش پیشیرم . قازان بو سؤزو ائشیدیب خوشونا گلر و چوبانی دا اؤزوینه ن آپارار .
بو یاندان شوکلی خان کی قازانین اهل عیالین اسیر توتموشدو ایسته ر کی قازانین خانیمی سی بورلا خاتون اونا شراب گه تیرسین . اسیرله رین ایچینده بورلا خاتونو آختارارلار . اما اونلارین ایچینده 40 آرواد اؤزلرینی بورلا خاتون معرفی ائله رلر . کافیرلر ایسته رلر قازانین اوغلو اوروزو دارا آسالار و اونون اتینی آروادلارا یئدیرده لر اوندا آنا بالاسینین اتین یئمیه جاق و اونلار بورلا خاتونو تانییا جاقلار . بورلاخاتون اوغلوینان دانیشار .اوغول آناسیندان ایسته ر او بیرسی آروادلار کیمی ائله سین کی آتاسینین شرفی هرنه ده ن قاباق دیر . کافرلر دار آغاجین حاضیرلارلار ایسته رلر کی اوغلانی دارا آسالار قازان نان چوبانی یئتیشه رلر قازان بوتون اموالیندان گئچه ر و کافیرلرین شاهیندا ایسته ر کی قوجا آناسین آزاد ائله سین . اما کافیرلر اونو مسخره ائلییب گوله لر .
بو یاندان آغوزلار یئتیشیب و دسته مازدان و دعا دان سورا کافیرلره یوگوروب بویوک جنگ باشلارلار . شوکلی شاه نان کافیرلرین بویوک باشی اولر . دشمن ارادان گئده ر .
سالور قازان گیل اؤز یوردلارینا قاییدیب و چوبانی می آخور ائله ر و ده ده قورقوت اونلارین جشن لرینده شرکت ائلییب دانیشیب خئیر دعا ائله ر
...
داستان تاراج خانه سالورقازان
روزي داماد بايندر خان ودلاور اغوز سالورقازان در مجلسي از سران اغوز سرمست گرديد و آهنگ شكار كرد و پسرش « او روز » را به همراه سيصد جوان به حفاظت و نگهبانه خانمانش گماشت.(زيرا در سرحد گرجستان اتراق كرده بودند و هر آن بيم حملة آنان مي رفت ). جاسوس كفار خبرچيني كرد و شوكلي ملك با هفت هزار مرد جنگي شب نه به اردوي قازان تاخت و پس از قتل و غارت، نفوس بسياري را به اسارت گرفت و سپس براي غارت ده هزار گوسفند قازان راهي شد. قاراجيق چوپان قوي پنجه، به همراهي دو برادرش در برابر لشكر تاراجگران جانانه مقاومت كرد و آنان را به عقب راند، ليكن دو برادر وي به شهادت رسيدند. شابنگاه ساليرقازان خوابي دهشتناك ديد و به تنهايي روانة اردوي خود شد. ايل خود را درهم و پريشان يافت و نالان از آب و گرگ و سگ چوپان ماوقع را جويا شد و سرانجام چوپان را پيدا كرد و پس از كسب خبر سر در پي كفار گذاشتند. ليكن قازان انديشيد كه كمك چوپان حتي در صورت پيروزي، ماية حقارت اوست و كار او را كمرنگ جلوه خواهد داد. پس چوپان را به درختي بست و تنها رفت. امّا چوپان وفادار درخت را از جاي كند و دنبال او به راه افتاد و گفت: « درخت را با خود مي برم تا پس از پيروزي بر كفار غذاي سرورم را با آن طبخ نمايم!» اين سخن او بر دل قازان نشست و او را به همراهي پذيرفته و وعدة منصب به او داد. از آن طرف شوكلي ملك سرمست و مغرور مي خواهد تا بورلاخاتون همسر اسير قازان براي او جام شراب بگرداند. بورلاخاتون را مي جويند، امّا چهل دختر اسير اغوز همگي خود را بورلا خاتون معرفي مي كنند. كفار تصميم مي گيرند كه پسر قازان، « او روز » را به دار كشيد و گوشت او را به دختران اسير بخورانند و مي گويند مادر او مطمئناً نخواهد خورد و شناخته خواهد شد. بورلا خاتون از پسرش چاره جويي مي كند، امّا پسر حفظ شرف پدر را ارجح مي شمارد و به مادرش سفارش مي كند كه همچون ديگر دختران عمل نمايد تا بازشناخته نشود. دار را آماده مي كنند، امّا در همين هنگام قازان و چوپان سرمي رسند. قازان از تمامي اموال خود صرف نظر مي كند و تنها آزادي مادر پيرش را از پادشاه كفار درخواست مي كند، امّا آنان او را مسخره مي كنند. در اين ميان، ناگاه اغوزان سرمي رسند و پس از طهارت و مناجات بر صف كفار يورش مي برند. جنگي بزرگ درمي گيرد و شوكلي ملك و سران كافران به هلاكت مي رسند. دو هزار كافر كشته شده و پانصد اغوز به شهادت مي رسند و سپاه دشمن درهم مي شكند. سالور قازان به سرزمين خود بازمي گردد؛ شكرانه مي دهد و قاراجيق چوپان را به منصب ميرآخوري مي گمارد. دده قورقوت در اين مراسم شادمانه شركت مي كند؛ سخن سرايي كرده و دعاي خير مي نمايد.

بوقاچ درسه خانین ائولادی - ده ده قورقود ناغیلی

بوقاچین ناغیلی
دئییر گونلرین بیر گونونده درسه خان قیرخ نفرنه ن ، بایندیرخان اوغوزلارین خانینی نین قوناقلیقینا گئده ر . بو قوناقلیق ایلده بیر یول توتولارمیش . اما گؤره ر کی بایندرخانین بویوروقونا گؤره اوغول ائولادی اولانلارا آق ائوده ، قیز ائولادی اولانلارا قیرمیزی ائوده ، هئچ ائولادلاری اولمویانلارادا قارا ائوده قوللوق ائلیرلر . درسه خانا کی هئچ اوشاغی یوخویموش آغیر گلر و هیرسله نیب خانیمیسینین یانینا قاییدار
خانیمیسینین دئدیغینه گؤره درسه خان اغوزون بؤیوکلرین بیر یئره ییغار احسان ائله ر سفره آچار و الله جماعاتین دعالارینی مستجاب ائله ر و آخیردا درسه خانین بیر اوغلو اولار
اوغلان اون بئش یاشینا چاتاندان سورا بایندر خانین اردوسونا گئده ر . بایندر خانین بیر ائرکه ک ده وه سی و بیر ائرکه ک اینه یی واریمیش کی هر ایل پاییزدا بؤیوکلرین گؤزونون قاباغیندا اونلاری دؤیوشدوره ردی . همه ن ایلین یازیندا بیر گون اینه کین ایپین ، زنجیرین آچیب و بوراخارلار . بوتون اوغلانلار قورخوب قویوب قاچار بیرجه درسه خانین اوغلو دایانیب و هئچ قورخمویوب اینه ک نه ن بوغوشار و اونو یئره وورار . اغوزون بؤیوکلری اونا تشویق ائله رلر و قورقود بو اوغلانین آدینی بوغاچ قویار . بوغاچ یعنی ائرکه ک اینه ک . و درسه خان دا اونو بیک ائلییب تخت اوسته اوتوردار
بوغاچ آتاسینین قیرخ کیشی سینه همیت وئرمه ز و اونلاردا جیجیک ائلییب و تصمیم توتارلار اوغولو ده ده نین یانیندا آبیرسیز ائلیه لر . درسه خان قیرخ کیشی سینینه تاولانار و بیر یالانچی لیق شیکار جشنینده بوغاچی اؤلدورمه ک اوچون اونا بیر اوخ آتار . درسه خان ائله بیلر کی بوغاچ اؤلدو . امان بوغاچ اؤلمه ز بلکی یارالانار
خیضر پیامبر یارالی بوغاچین کمکلیغینه گلیب و اونو اؤلومدن قورتارار
بو تایدان بوغاچین آناسی کی درسه خاندان بیر دوزگون علت اوغلونو اؤلدورمه ک سببین ائشیتمیبیب اوغلونو آختارار و آتانین گؤزوندن ایراق اوغلوندان صاحاب اولار تا یارالاری توختویا
درسه خانین قیرخ کیشی سی کی بوغاچین ساغ اوغلدوغوندان خبرلری اولار قورخولاریندان درسه خانی بنده چکیب کافیرلرین یوردونا قاچارلار
بوغاچین آناسی ائوغلوندان ایسته ر کی آتاسینین ائله دیغینده ن گؤز یوما و اونو قیرخ کیشی نین الیندن قورتارا . اوغول آناسینین سؤزونه باخار و قیرخ کیشینی آختاریب تاپار و اونلاری قیریب کئچیردیب آتاسینین جانین بند دن قورتارار . درسه خان اوغلونون سالاماتلیغینا گؤره چوخ سئوینه ر و اونو بیرده بیک لیق تختینه اوتوردار . قورقود آتا اونلارین قوناقلیق لاریندا شرکت ائلییب و اونلارا خئیر دعا ائله ر .
....
داستان بوقاچ، فرزند درسه خان
درسه خان با چهل همراه، در جشن سالانة بايندرخان، خان اغوزها شركت مي كند، امّا طبق دستور بايندر خان كساني را كه داراي پسرند در خانه سفيد، صاحبان دختر را در خانه سرخ و بي فرزندان را در خانة سياه پذيرايي مي كنند، درسه خان كه فرزندي نداشت، از اين عمل خشمگين مي شود و به نزد خاتون خود باز مي گردد. بنا به پيشنهاد خاتون، اوسران« ديش اغوز »را گردآورده و اطعام مي نمايد و دست به احسان ميگشايد و سرانجام با دعاي خير مردم صاحب پسري مي شود. پسر در پانزده سالگي وارد اردوي بايندرخان مي شود. بايندرخان شتر نر و گاونري داشت كه هر سال در پاييز و در مقابل انظار بزرگان اغوز به جنگ وا مي داشت.در بهار آن سال گاو نر مهيب را از سراي با غل و زنجير بيرون آورده، رها كردند. پسران همه از ميدان گريختند، امّا تنها پسر درسه خان بدون هيچ ترسي بر جاي ماند و با گاو نر در آويخت و او را از پاي در آورد. بزرگان اغوز زبان به تحسين گشودند و « قور قوت» او را « بوغاچ » ( منتسب به بوغا يا گاو نر ) نام نهاد و پدرش درسه او را در مقام بيگي به تخت نشاند. بوغاچ چندان اعتنايي به چهل دلاور پدر نداشت و آنها نيز كينه و حسادت وي را به دل گرفتند و تصميم گرفتند كه پسر را پيش پدر بد نام كنند. درسه فريب چهل دلاور خود را مي خورد و با بر پايي يك مراسم شكار صوري، بوغاچ از همه جا بي خبر را به قصد كشت با تير مي زند،. امّا او زخمي مي شود و درسه به گمان مرگش باز مي گردد. خضر نبي به ياري پسر زخمي ديده مي شتابد و او را از مرگ حتمي مي رهاند. از آن سو مادر بوغاچ كه جواب قانع كننده اي از درسه خان نمي شنود، به جستجوي او مي پردازد و پنهان از چشم پدر تا هنگام بهبودي كامل از او پرستاري مي كند. چهل دلاور درسه واقيعت را در مي يابند و از بيم درسه، او را به بند كشيده و به سوي سرزمين كفار مي گريزند. مادر بوغاچ از او مي خواهد كه از كردة پدر چشم پوشيده و اورا از دست چهل نامرد خلاصي بخشد. پسر سخن مادر را مي پذيرد وسر در پي چهل نامرد مي گذارد،. آنان را تار و مار كرده و پدرش را آزاد مي كند. درسه از سلامتي پسر شادمان مي شود و دوباره او را به تخت بيگي مي نشاند و قورقوت آتا در جشن و سرور آنها شركت كرده و در حق آنها دعاي خير مي نمايد

عشق - هادی خرسندی

گفته بودی عشق را تعریف کن
حال بشنو گوش خود را قیف کن
باغ زیبائی است خیلی باغ عشق
خوش بود در باغ عشق اطراق عشق
جویباری هست در باغش روان
آب آن از اشک پاک عاشقان
عشق دستور زبان زندگیست
تک سوال امتحان زندگیست
عشق پروازیست بر اوج جهان
هشت فرسخ آنور هفت آسمان
میروی آن سوی عالم مستقیم
میشوی دور از خدا ده متر و نیم
میپری از بیکران تا بیکران
زیر پایت جمله پیغمبران
ارتفاعی بر فراز دلخوشی است
آن سوی افسردگی و خودکشی است
مثل زنبور است عشق اندر مثل
هست نیشش نیز شیرین چون عسل
عشق یعنی که جمال یار من
یار شیرین خلق و شیرین کار من
عشق یعنی استقامت داشتن
در بتون های اوین گل کاشتن!
عشق؛ در سلول مهمان بودن است
بهر آزادی به زندان بودن است
عشق یعنی با دهان بسته، قرص
خوردن شلاق خشم بازپرس
عشق جانی خسته اما سرکش است
پوزخندی بر گروه «آتش» است
عشق یعنی پایداری در وفا
چه گوارائی شدن تا انتها
دولت عشق از تلاطم ها جداست
بی خیال توطئه یا کودتاست
عشق گاهی کاغذ است و خودنویس
لرزش دست من و شعری سلیس
عشق یعنی جوهر خودکار جان
میتراود تا که بنویسد روان
عشق یعنی درد مردم در سخن
مثل شعر بهبهانی، طنز من!
چیستی آغاز و پایان جهان؟
عشق آغازست ، پایان هم همان
چیست میل زندگی در جان ما
نیز واجبتر ز آب و نان ما ؟
این همان عشق است، ذات و ژن شده
در هوای آدم، اکسیژن شده
این همان میراث میلیون سال هاست
اولین حس نآندرتال هاست
عشق یعنی شاه بیت یک غزل
شاعرش انسان و تاریخش ازل
عشق گاهی هم خصوصی میشود
پر ز عطر دیده بوسی میشود
دست ها با هم تلاقی میکنند
بعد هم اعضای باقی میکنند!
در نفس ها لرزه، در تن ها تکان
تا جرقه برزند آتش به جان
عشقبازی را هزاران ارزش است
لذت است و نرمش است و ورزش است
گاه مثل ژیمناستیک است عشق
برتر از هرچه المپیک است عشق
عاشقا خود را نگیری دست کم
تا بگیری از فلک زیر دو خم
مدتی چرخ فلک را کن طواف
پس بسازش مثل ماهیتابه صاف
ماهی هفت آسمان را هم بگیر
سرخ کن با آرد و با پودر سیر
مزرع سبز فلک را کن درو
روز یکشنبه بپز سبزی پلو
دیدی آخر هرچه رشتم پنبه شد
جمعه هایم ناگهان یکشنبه شد
همچنین گاو زمینی را بدوش
کهکشان راه شیری را بنوش!
میشود با عشق کلی کار کرد
کورش ازخواب گران بیدار کرد
کورش آسوده نخواب آب آمده
تا حدود دشت مرغاب آمده
چونکه اسلامی نبود عصر شما
آب باید بست بر قصر شما
من نه پاسارگاد باشد مشکلم
بر رماتیسم تو میلرزد دلم
عشق یعنی در سخن آمادگی
تا بگوئی حرف خود با سادگی
عشق میگوید بگو هرجور هست
بایدت سدّ تکلف را شکست
عشق میگوید که لفّاظی مکن
بهر مردم با لغت بازی مکن
عشق یعنی که بمان از بهر ما
هادی خرسندی بی ادعا!
عشق یعنی که وفاداری کنی
طنز خود بر صحنه هم جاری کنی
عین شاگرد کلاس پنج و چار
شرح دادم عشق را مثل بهار
از سایت اصغر آقا

بارون میاد جرجر - زنده یاد احمد شاملو

بارون میاد جرجر
گم شده راه بندر
ساحل شب چه دوره
آبش سیاه و شوره
ای خدا کشتی بفرست
آتیش بهشتی بفرست
جاده کهکشون کو
زهره آسمون کو
چراغ زهره سرده
تو سیاهییا می گرده
ای خدا روشنش کن
فانوس راه منش کن
گم شده راه بندر
بارون میاد جرجر
..
بارون میاد جرجر
رو گنبد و رو منبر
لک لک پیر خسته
بالای منار نشسته
لک لک ناز قندی
یه چیزی بگم نخندی ؟
تو این هوای تاریک
دالون تنگ و باریک
وقتی که می پریدی
تو زهره رو ندیدی ؟
..
عجب بلائی بچه
از کجا میائی بچه؟
نمی بینی خوابه جوجه م
حالش خرابه جوجه م
از بس که خورده غوره
تب داره مثل کوره
تو این بارو شرشر
هوا سیاه زمین تر
زهره چکار داره ؟
..
بارون میاد جرجر
رو پشت بوم هاجر
هاجر عروسی داره
تاج خروسی داره
هاجر نازقندی
یه چیزی بگم نخندی
وقتی حنا میذاشتی
ابروهاتو برمی داشتی
زلفاتو وا می کردی
خالتو سیاه می کردی
زهره نیومد تماشا
نکن اگه دیدی حاشا
..
حوصله داری بچه ؟
نکنه بیکاری بچه
نمی دونی کار دارم من
دل بیقرار دارم من
الان دومادو میارن
دستمو میدن به دستش
باید درارو بستش
تو این هوای گریون
شرشر لوس بارو
که شب سحر نمیشه
زهره به در نمیشه
..
بارون میاد جرجر
رو خونه های بی در
چهار تا مرد بیدار
نشسته تنگ دیوار
دیوار کنده کاری
نه فرش و نه بخاری
مردا سلام علیکم
زهره خانم شده گم
نه لک لک اونو دیده
نه هاجر ورپریده
اگه دیگه برنگرده
اوهو اوهو چه درده
بارون ریشه ریشه
شب دیگه صبح نمیشه
..
بچه خسته مونده
چیزی به صبح نمونده
غصه نخور دیونه
کی دیده شب بمونه
زهره تابون اینجاست
تو گره مشت مرداست
وقتی که مردا پاشن
ابرا زهم می پاشن
خروس سحر می خونه
خورشید خانم می دونه
که وقت شب گذشته
موقع کار و کشته
خورشید بالا بالا
گوشش به زنگه حالا
..
بارون میاد جرجر
رو گنبد و رو منبر
رو پشت بوم هاجر
رو خونه های بی در
ساحل شب چه دوره
آبش سیاه و شوره
جاده کهکشون کو؟
زهره آسمون کو؟
آفتاب و روشنش کن
فانوس راه منش کن
گم شده راه بندر
بارون میاد جرجر

با چراغ سرخ شقایق - نادر نادرپور


مسی به رنگ شفق بودم
زمان سیه شدنم آموخت
در امید زدم یک عمر
نه در گشاد و نه پاسخ داد
در دگر زدنم آموخت
چراغ سرخ شقایق را
رفیق راه سفر کردم
به پیشواز سحر رفتم
سحر نیامدنم آموخت
کنون هوای سحر در سر
نشسته حلقه صفت بر در
به هیچ سوی نمی رانم
حدیث عشق نمی دانم
خوشم به عقربه ساعت
که چیره می گذرد بر من
درون آینه ها پیریست
که خیره می نگرد در من
که خیره می نگرد در من
نادر نادرپور

موش و گربه - عبید زاکانی


اگر داری تو عقل و دانش و هوش / بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی /
که در معنای آن حیران بمانی
..
ای خردمند عاقل و دانا /
قصه موش و گربه برخوانا
قصه موش و گربه منظوم /
گوش کن همچو در غلطانا
ازقضای فلک یکی گربه /
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینه اش چو سپر /
شیردم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن /
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای /
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی /
از برای شکار موشانا
در پس خم می نمود کمین /
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری /
جست بر خم می خروشانا
گفت : کو گربه تا سرش بکنم /
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد /
که شود روبرو به میدانا
گربه این را شنید و دم نزدی /
چنگ و دندان زدی به سوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت /
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام /
عفو کن از من این گناهانا
گربه گفتا : دروغ کمتر گوی /
نخورم من فریب و مکرانا
می شنیدم هرآنچه می گفتی /
آروادین .... مسلمانا
گربه آن موش را بکشت و بخورد /
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید /
ورد می خواند همو ملانا
بار الها که توبه کردم من /
ندرم موش را به دندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق /
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کرد /
تا به حدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر /
زود برد این خبر به موشانا
مژدگانی که گربه تائب شد /
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال /
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان /
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند /
هر یکی تخته های الوانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر /
هر یکی تحفه های الوانا
آن یکی شیشه شراب به کف /
وان دگر بره های بریانا
آن یکی تشتکی پر از کشمش /
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست /
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر /
افشره آبلیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان /
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب /
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی /
کرده ایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بگفت /
رزقکم فی السما و حقانا
من گرسنه بسی به سر بردم /
رزقم امروز شد فراوانا
بعد از آن گفت : پیش فرمائید /
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش می رفتند /
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان /
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت /
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدان چنگال /
یک به دندان چو شیر غرانا
آن دو موش دگر که جان بردند /
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشسته اید ای موشان /
خاکتان برسر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید /
گربه با چنگها و دندانا
موشکان را از این مصیبت و غم /
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند /
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما /
می رویم پای تخت سلطانا
تا به شه عرض حال خویش کنیم /
از ستمهای خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت /
دید از دور خیل موشانا
همه یکبار کردنش تعظیم /
کای تو شاهنشهی به دورانا
سالی یک دانه می گرفت از ما /
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج می گیرد /
چون شده عابد و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند /
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد /
که شود داستان دورانا
بعد یک هفته لشکری آراست /
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزه ها و تیر و کمان /
همه با سیف های برانا
فوج های پیاده از یک سو /
تیغها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشکر شد /
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشکر بود /
هوشمند و دبیر و فتانا
گفت باید یکی ز ما برود /
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت /
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم /
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد /
که منم ایلچی شاهانا
خبر آورده ام برای شما /
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت /
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده /
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد / ل
شکر معظمی ز گربانا
گربه های یراق شیر شکار /
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشکر گربه چون مهیا شد /
داد فرمان به سوی میدانا
لشکر موشها ز راه کویر /
لشکر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه /
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی /
هر طرف رستمانه جنگانا
آن قدر موش و گربه کشته شدند /
که نیاید حساب آسانا
حمله سخت کرد گربه چو شیر /
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد /
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله افتاد در موشان /
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند /
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار /
لشکر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته به هم /
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا به دار آویزند /
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشان را /
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو /
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد به زمین /
که شدندی به خاک یکسانا
لشکر از یک طرف فراری شد /
شاه از یک طرف گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار /
مخزن و تاج و تخت و ایوانا
هست این قصه عجیب و غریب /
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه /
که شوی در زمانه خندانا
غرض از موش و گربه برخواندن /
مدعا فهم کن پسر جانا


مسدس


بندلری آلتی میصراع اولان شعرلره مسدس دوییلیر. مسدس شعرینین ایلک بندینده بوتون میصراعین قافیه اری بیر اولور . سونکو بندلرده آلتیمینجی میصراع ایلک بدینه ن هم قافیه اولور
بیر گؤزل مسدس ملا محمد فضولی دن
آیریلمیشام
وای ، یوز مین وای کیم ، دیلدارین آیریلمیشام
فتنه چشم و ساحر خونخواریدن آیریلمیشام
بلبل شوریده یه م گولزاریدن آیریلمیشام
کیمسه بیلمز کیم نه نسبت یاریدن آیریلمیشام
بیر قدی شیمشاد ، گل رخساریدن آیریلمیشام
..
قدی طوبی ، لعلی فردوسین شراب کوثری
خلق و خویی چون ملک ، صورت ده امثال پری
برج افلاکین سعادتلی ، شرفلی اختری
حسن آرا مجموع خوبانین سراسر سروری
بیر قدی شیمشاد گل رخساریدن آیریلمیشام
..
دوستلار من ناله و فریاد قیلسام عئیب ایمیش
چرخ بد مئهرین الین دن داد قیلسام ، عئیب ایمیش
غم دیارین دل آرا آباد قیلسام عئیب ایمیش
بو بنا بیرله جهان دا آد قیلسام عئیب ایمیش
بیر قدی شیمشاد گل رخساریدن آیریلمیشام
..
دوشموشم غم خانه هیجرانه زار و دردناک
پنجه حسرت ائدیب هر دم گریبانیمی چاک
گونده یوز کز ، هیجر تیغی ایله اولوردوم من هلاک
گردش دوار جورون دان من دلخسته ناک
بیر قدی شیمشاد گل رخساریدن آیریلمیشام
..
وصل اوموب جور و جفاسینی چکر کن جان هنوز
مئهر اوموب شوقون ده یانار کن دل سوزان هنوز
جسم غمناکیم دا وار ایکن غم هیجران هنوز
یئتمه دی پایانه آه و ناله و افغان هنوز
بیر قدی شیمشاد گل رخساریدن آیریلمیشام
..
ملک وصلی دیلبرین کؤنلوم ده معمور اولمادی
عشق جامین ده فضولی ، مست و مخمور اولمادی
درد بی درمان هیجران دان تنیم دور اولمادی
عشق آرا عاشیق لیگیم عالم ده مشهور اولمادی
بیر قدی شیمشاد گل رخساریدن آیریلمیشام

مخمس

هر بندی بئش میصراع اولان شعره مخمس دییرلر
هر بندین ایلک اوچ میصراعی شاعیرین سؤزوندن و سون ایکی میصراع آیری شاعیردن اولسا مخمسه تضمین دییلیر
بیر گؤزل مخمس ابوالقاسم نباتی دن
یک کلاه نمد و خرقه ی پشم دو منی
پیش من به ز دو صد گؤوهر و در عدنی
لیف خرما کمر و رخت و قبا ، یک کفنی
نولا عالم گؤره بو وضع ده بیر کره منی
بیر دوعا ائیله ، سنی ساخلاسین الله غنی
..
عالی ائت همتینی سئیر ائله بو دونیانی
نه گؤزلدیر دئیه لر خلق سنه سئیرانی
کیمدی بو چرخ کهن ، سن اولاسان دربانی ؟
بی بنا اولدوغو معلوم ، هانی بنیانی ؟
اول مجرد کی مگر قورتاراسان بو بدنی
..
آرتمامیش قال و مقالین چک اؤزون بیر یانه
خئیری یوخدور بو جهانین گئری دور مردانه
جام تجریدی گؤتور باشینا چک مستانه
انتها کیم دئیه لر سید اولوب دیوانه
نه دی فیکرین مگر ائتمیش بیری محکوم سنی
..
بولبوله وورموش اگر گول نئچه زخم کاری
کیم گؤروبدور کی ائده غیر گوله اظهاری
بسدی خاموش اوتور وئر اؤزونه دلداری
گؤره جک هر کیمی ، فاش ائتمه اونا اسراری
اؤزونه محرم ائله سور و گول یاسمنی
..
چون باهار اولدو چمن تاپدی حیات تازه
نه تغافلدو ، دور ای بلبل بی اندازه
بال آچیب طرف گولوستانه گتیر اندازه
گؤر نباتی نئجه شورایله گلیب آوازه
محو ائدیب وجد سماع ایله تمام انجمنی