تاپماجالار- 3


زر بونون زردن بونون
زر دن عباسي وار بونون
خنجرينن دليك دليك
گورنه صفاسي وار بونون

ناریش : نارنج

...
حاجيلار حججه گئدر
جهد ائلر گئجه گئدر
بير يومورتا ايچينده
قيرخ بير (٤١) دانا جوجه گئدر

نار : انار
.....

بيزيم دامنان سيزين داما دينگالا ن هوپ

پیشیک : گربه

....

آلچاق دامنان قار ياغار
قلبیر : الك

.....

اوزون اوزون اوزانار
هفتده بير بئزه نه ر
شريت: طناب رخت

...
گؤنده رن : حسین - وبلاک پرندگان

باباکرم از کجا اومده ؟


پشت بيشتر رقصهای ما داستان یا فلسفه ای خوابيده است. مثلا رقص بابا کرم که
شاید خیلی ها حتی با شنیدن اسم این آهنگ و یا ریتمش به خاطر حرکتهایی که قبل از
انقلاب روی این آهنگ اجرا شده، احساس خوبی نداشته باشند. اما هايده کيشی پور داستان
بابا کرم را جور ديگری تعريف می کند و بر اساس همين داستان روی آهنگش حرکت گذاشته
است: « داستانش بر می گرده به زمان رضا شاه و ماجرای کشف حجاب. یکی از این خانم های
شازده، باغبان مسنی داشته به نام بابا کرم. هر وقت خانم به باغ میومده باغبان رو
صدا می کرده: بابا کرم چطوری؟ این باغبان به تدریج عاشق این خانم می شه و بعد از
مدتی که خانم به فرنگ سفر می کنه، بابا کرم از عشق اون می میره. همین می شه که در
اذهان مردم بابا کرم به عنوان یک مرد عاشق می مونه و اون رقص هم در اون زمان نشان
دهنده حرکات یک مرد عاشق بوده. البته بعدها اين رقص تغییر می کنه و تبديل به حرکاتی
می شه که اصلا قشنگ نیست. »
( منبع سایت کاپوچینو - نیوشا معصومی و پرستو دوکوهکی )
http://cappuccinomag.com/

روباه و کلاغ - عمران صلاحی

روبهی قالب پنیری دید
به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست گوشه باغ
که از آن می گذشت جوجه کلاغ
گفت با او کلاغ کای بدبخت
بنده باید روم به روی درخت
توی قصه پنیر مال من است
این قضیه نه شرح حال من است
گفت روبه که هست اینگونه
وضع ما در جهان وارونه
عمران صلاحی
از گلستان من بیر ورقی

از خویشتن خویش - عالمتاج قائم مقامی


از خویشتن خوی
از خویشتن خویش چه می خواهم من
از این من درویش چه می خواهم من
بازیچه آرزوی دل ساختمش
زان هیچ از این بیش چه می خواهم من
..
دور از فرزند
مادر چو ز طفل خویشتن مهجور است
یعقوب وش ار کور شود معذور است
چون من که تعلقم ز اسباب جهان
بر یک پسر است و آن هم از من دور است
...
دوری از فرزند
بر من شده عرصه جهان همچو قفس
در دیده نمانده نور و در سینه نفس
رنجی که من از دوری فرزند کشم
یعقوب از آن حال خبر دارد و بس
....

پیام به زنان آینده - عالمتاج قائم مقامی

مرد اگر زن را بیازارد به عمدا مرد نیست
کاگهی بی درد را اصحاب صاحب درد نیست
در پس هر گرد اگرگوئی سواری جنگجوست
غیر طفلی نی سوار اندر پس این گرد نیست
قسمت ما زین مسلمانان ایمان ناشناس
غیر اشک گرم و آه سرد و روی زرد نیست
قید عفت ، قید سنت ، قید شرع و قید عرف
زینت پای زن است ، از بهر پای مرد نیست
اجتماعی هست و نیروئی زنان را در فرنگ
در دیار ما هم از زن جمع گردد ، فرق نیست
لیک ضعف روح ونقص فکر وفقر اعتماد
ساخت موجودی زما ، کش خویش از آن در خلق نیست
خود تو گوئی رخت بخت و دامن اقبال ما
جز به دست کولی رمال صحراگرد نیست
می شوی مجذوب ار وان گرم گوئی های او
لیک مزدش راست پرسی جز نگاهی سرد نیست
در خطوط دست ما رمزیست لیک این رمز را
آنکه یارد با چراغ علم روشن کرد نیست
این قدر دانسته ام از رمز کاندر کار ما
اعتبار او فزون از کعبتین ممرد نیست
وان نجوم و نکته ای آموخت که ات گویم به جد
روز کس روشن زیر اختر شبگرد نیست
پرت خواهی شد از اقلیم وجود ای زن از آنک
مر طفیلی را نصیبی غیر نفی و طرد نیست
زندگی با خورد و خواب آمیخته است ای جان ولی
پای تا سر زندگی موقوف خواب و خورد نیست
دست و پائی ، همتی ، شوری ، قیامی ، کوششی
شهر هستی جان من جز عرصه ناورد نیست
ور بخوانم قصه شهنامه گردآفرید
خنند و گوید که زن شایسته ناورد نیست
آخر ای زن جنبشی کن تا ببیند عالمی
کان چه ما را هست هم زان بیشتر در مرد نیست
من ز دنیا رفته ام ای نازنین آیندگان
رفتگان را جز کتاب و گفته راه آورد نیست
وانچه باقی ماند از مجموعه اشعار من
برگ خشکی هست بر شاخ سخن گر ورد نیست
سرد باشد شعر من زانرو که طبع گرم نی
گرم گردد منطق ار گوینده را دل سرد نیست

حقوق زن و مرد - عالمتاج قائم مقامی ، ژاله


مرد اگر مجنون شود از شور عشق زن، رَواست
زان که او مَردَست و کارش برتر از چون و چراست
لیک اگر اندک هوایی در سر زن راه یافت،
قتل او شرعاً هم اَر جایز نشد، عُرفاً رَواست
1بر برادر، بر پدر، بر شوست رَجم‌‌ او از آنک
عشق دختر، عشق زن، بر مردِ نامحرم خطاست
همسر یاران رها کن، زن‌برادر، زن‌پدر
مرد را شاید، وَرَش فرمان حرمت ز انبیاست
لیک زن گر یک نظر بر شوهر خواهر فِکَند،
خون او در مذهبِ مردانِ غیرت‌وَر، هَباست
کار‌‌‌ بد، بد باشد اما بهر زن، کز بهر مرد،
زشت، زیبا، ناروا جایز، خطاکاری سزاست
کار مردان را قیاس از خویشتن ای زن! مگیر
در نوشتن، شیر شیر و در نیستان، اژدهاست 2
ز اتحادِ جانِ زن‌های خدا، گفتار نیست
بُس سخن‌ها ز اتحادِ جانِ مردانِ خداست 3
نیست زن در کار بد بی‌باک، وَر خود علتش،
ترس شو یا باس دین، یا نقش عفت یا حیاست 4
لیک مرد از کار بد، نه شرم دارد، نه هراس
زان‌که خودخواهیش حاکم، شهوتش فرمانرواست
مرد پندارد که میل زن فزون از اوست، لیک
اتهامش بی‌اساس و ادعایش نابجاست
بشنو از من، جنس زن را زن شناسد، مرد نه
وانچه می‌بندند بر زن، اتهامی ناسزاست
مرد غیرت دارد و بر طبع مردان غیور،
سخت باشد گر زنش چون ماهِ نو، ابرو نماست
آن‌که زن را، «بچه‌ها» یا «خانه‌ی ما» داده نام،
چون توانَد دید کان عورت به مردی آشناست؟
خاص مردان است این حق‌های از مذهب جدا
مذهب ما گرچه اکنون در کفِ زورآزماست،
این کتاب آسمانی، وین تو، آخر شرم دار!
این تو، این آیین اسلام، آن‌چه می‌گویی، کجاست؟
کِی خدا پروانه‌ی بیداد را توشیح کرد؟
کِی پیمبر جنس زن را این‌چنین بیچاره خواست؟
گر محمد بود، جنّت را به زیر پای زن،
هِشت و با این گفته، مقداری ز جنس مرد کاست
گر پیمبر بود، زن را هم‌طراز مرد گفت
وی بسا حق‌ها که او را داد و اکنون زیر پاست
خود طلاق ما به دستِ توست، اما آن طلاق،
گر ز دین، داری خبر، مردودِ ذاتِ کبریاست
آیتِ «مَثنی ثُلاث» اَر هست و «اَن خِفتُم» ز پی 5
آیتِ «لَن تستَطیعوا» نیز فرمان خداست 6
چون تواند مرد، عادل زیست با زن‌های خویش؟
کاین یکی زشت است و پیر، آن یک، جوان و دلرباست
آیتِ «مَثنی ثُلاث» اَر جُزئی از حق‌های توست،
آیتِ «لَن تَستَطیعوا» نیز از حق‌های ماست
رُو بدین فرمان نظر کن، تا بدانی کان جواز،
تابع امری محال است اَر تو را عقل و دَهاست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1
ـ رَجم: سنگسار، سنگباران
..
2اشاره به شعر مولوی بلخی است:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن، شیر شیر
..
هم اشاره به شعر مولای روم است:
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد، جان‌های مردان خداست
..
باس: وحشت
..
(سوره‌ی نساء آیه‌ی 3): دو یا سه یا چهار زن بر تو مباح است، اما اگر بترسی که قادر بر اجرای عدالت میان آن‌ها نباشی، پس به یک زن قانع باش.
..
(سوره‌ی نساء، آیه‌ی 129): محققاً نمی‌توانی بین زنان خود عدالت به‌کاربندی، گو این‌که بر آن حریص باشی.
..

گفتگو با چرخ خیاطی- عالمتاج قائم مقامی ، ژاله

راستی ای چرخ سینگر جادوئی ها می کنی
خود نداری جان و اعجاز مسیحا می کنی
سر نمی بینم ترا و اندیشه مغزی فکور
در تو می بینم که هر ساعت هویدا می کنی
دست من چالاک بود اندر خیاطت ای عجب
کان چه من با دست می کردم تو با پا می کنی
چون بجنبی با فلک در گردش آری قطب را
عقل را زین داوری مبهوت و شیدا می کنی
در دل خاموشت ای فولاد در هم رفته چیست ؟
کاین چنین بر میجهی از جای و غوغا می کنی
چون به دست افشانی افتی پای سنگین پربه راه
با هزاران ناز بار دوش دیبا می کنی
حقه ای در کار باشد حیلتی در پرده است
آنچه را در دیده ما آشکارا می کنی
افکنی هر دم هزاران بخیه را بر روی کار
لیک سر در زیر دارد آنچه بالا می کنی
حقه بازا ، درزیا ، جادوگرا ، معجز ورا
هر زمان لعلی دگر از پرده پیدا می کنی
مادران ما به ماهی می توانستند دوخت
جامه ای کان را تو در یک دم مهیا می کنی
دستها پر پینه می شد دیده تاری پشت خم
تا کنند آن که اش تو اکنون سهل و زیبا می کنی
راز کارت چیست آخر ای عجوزه ، گوژپشت؟
کانچه تن ها می کنند آنرا تو تنها می کنی
ای هنرور ، ای فرنگی ، راستی بدرود باش
کاین چنین خدمت به دنیا و اهل دنیا می کنی
جسم از تب خسته را با داروئی جان می دهی
چشم ظلمت بسته را با شیشه ای وا می کنی
گه چراغ برق سازی ، گه ترن ، گه تلگراف
گاه مومین لوله ای را نغمه پیما می کنی
عمر ما طی می شود در یک معما ساختن
تو به دست علم حل هر معما می کنی
شیخ ما دیروز را سرمایه امروز کرد
آن توئی کامروز خود را وقف فردا می کنی
او زند دم ای عمو اما ز دانش می زند
تو کنی فخر ای پسر اما به آبا می کنی
آخر ای فرزند رازی ، ای نبیره بوعلی
بینوا اجداد خود را از چه رسوا می کنی
در ره تقلید شیخ و خواجه با طبعی ضعیف
کوشش بی حاصل و تحصیل بی جا می کنی
خطه قفقاز را از کف به آسان می دهی
لیک در میدان دعوا شور و غوغا می کنی
گر شکست از رومیان را چون شکست از تازیان
با گرامی شوی من یکباره حاشا می کنی
در شکست مرد دانی جای هیچ انکار نیست
یا که آنرا نیز فتحی عبرت افزا می کنی
دست زور و دست دانش چیره سازد مرد را
ناتوان باشی که فریاد از توانا می کنی
فتح را با عزم و همت از شکست آری به دست
ور نه آه خویش را با ناله سودا می کنی
ژاله شب نزدیک شد برخیز و فکر وصله باش
بر کدامین مستمع باب شخن وا می کنی
حاکمی ، میری ، وزیری ، مملکت داری ؟ که ای ؟
کاین همه بحث از نظام ملک دارا می کنی ؟
رمز و راز ملک داری را شهان دانند و بس
ترک این افسانه ها را نمی کنی یا می کنی

فرزند به دنیا نیامده- عالمتاج قائم مقامی

ای نهان در سینه من ای دوم فرزند من
گر پسر یا دختری ، فارغ نشو از پند من
تا نگردی بهره مند از تیره روزیهای مام
سر نپیچ ای بی خبر فرزند من از پند من
تا توانی پای از زهدان من بیرون منه
باش چون دستی شکسته تا ابد آوند من
آن یکی آمد تو باری از رحم بیرون نیا
بس بود یک رشته در زندان سراپا بند من
با گلی شاداب خاری خشک لب پیوند ساخت
شاخ پیوندش توئی ای بینوا فرزند من
دوسست دارم نه ، دشمن نه ، خدا را چون کنم ؟
با چه خرسندی پذیرد طبع ناخرسند من
نی غلط گفتم که از جان دوست تر دارم ترا
ور که بگشایند با شمشیر بند از بند من
با خیالت از میان خیل غم آشفته وار
می رساند خویش را بر روی من لبخند من
موجب این فکر و آن اندیشه های تیره نقش
من شدم ای بچه ، من تا نرم گردد بند من
ما جنایت پیشگان مسئول ایجاد توایم
ای جهان نادیده طفل ای بی گنه فرزند من
تا به کی گویم چرا شد ؟ چند شد ؟ چون شد ؟ چه شد ؟
آسمان را خنده می آید ز چون و چند من

درد دل با سماور - عالم تاج قائم مقامی ، ژاله

ای همدم مهرپرور من
ای یار من ای سماور من
از زمزمه تو شد می آلود
اجزا لطیف ساغر من
سوزی عجبت گرفته ، گوئی
در سینه توست آذر من
در دیده سرشک و در دل آتش
مانا تو منی برابر من
آموخته رسم اشکباری
چشم تو ز دیده تر من
بس روز و شبا که در کنارت
بودم من و بود مادر من
می خواست تنوره تو انگشت
زانگشت ظریف خواهر من
قرآن خواندی دعا نمودی
بابای خجسته اختر من
از بعد نماز صبح می کرد
سیری به کتاب و دفتر من
آن هر دو فرشته پر کشیدند
بر چرخ و شکسته شد پر من
زان پس ره رفتگان گرفتند
هم خواهر و هم برادر من
در این کهن آشیانه اکنون
من مانده ام و تو در بر من
دستی نه که برفشاند از مهر
خاکی که نشسته بر سر من
پائی نه که بر فلک گریاد
زین غمکده جسم لاغر من
آن جاه و مقام و عشق و الفت
شد شسته ز چشم و منظر من
چون نقش قدم سترده شد آه
نقش همگان ز خاطر من
ای نغمه سرای قصه پرداز
بنشین به کنار بستر من
با زمزمه ای ظریف و آرام
آبی بفشان بر آذر من
تا با تو نشسته ام غمم نیست
ای همدم شادی آور من
دانم که نمی شود به تحقیق
چون اول قصه آخر من
آینده نیامده است و رفته
آبی است گذشته از سر من
پس شاد نشین و شادیم ده
ای زمزمه گر سماور من

چه می شد ؟ - عالم تاج قائم مقامی ، ژاله


چه می شد آخر ای مادر اگر شوهر نمی کردم
گرفتار بلا خود را چه می شد گر نمی کردم
گر از بدبختی ام افسانه خوانی داستان گوئی
به بدبختی قسم ، آن قصه را باور نمی کردم
مگر باری گران بودیم و مشت استخوان ما
پدر را پشت خم می کرد ، اگر شوهر نمی کردم
بر آن گسترده خوان ، گوئی چه بودم گربه ای کوچک
که غیر از لقمه ای نان خواهشی دیگر نمی کردم
زر و زیور فراوان بود و زیر منتم اما
من مسکین تمنای زر و زیور نمی کردم
گرم چون خوش قدم مطبخ نشین می ساختی بی شک
چو او می کردمت خدمت ، از او بهتر نمی کردم ؟
به دل می ریختی زهرم ، به سر می کوفتی کفشم
اگر این تاج کفشت را به سر افسر نمی کردم
گرفتم آب حیوان داشت بر کف یار بی چونم
چه می شد گر من از این باده در ساغر نمی کردم
گرفتم آب حیوان بود کوی نازنین شوهر
چه می شد من گر از این چشمه کامی تر نمی کردم
نگویم پیر و ممسک بود و آتش خو ولی آخر
بدان نابالغی شوهر ، چه می شد گر نمی کردم
ور این پایان کارم بود ، خوشتر کان سبابت را
حبا در خدمت استاد دانشور نمی کردم
مقامات از چه می خواندم ، مقولات از چه می دیدم
چه می شد گر عرض را فرق از جوهر نمی کردم
بیان را و معانی را چه سود و چه زیان بودی
به منطق گر معانی را بیان پرور نمی کردم
تو اکنون با پدر در سینه خاکی و شوهر هم
حکایت کاش از این افسانه با دفتر نمی کردم
دلم دریای خونست ، ارنه در دامان تنهائی
شکایت از پدر یا ناله از مادر نمی کردم
تو در خاکی و من بر تربتت چون شمع می سوزم
وگر نه حمله بر آن مشت خاکستر نمی کردم
پدر را و ترا آوخ گر اندک تجربت بودی
من اکنون ناله از بی مهری اختر نمی کردم
وگر از دست بی صبری وجودم در امان بودی
حکایت نه زتو کز قهر جهان داور نمی کردم
بخواب ای نازنین مادر ، وزین درد آشنا بگذر
که گر اشکم روان می شد ، شکایت سر نمی کردم