مرد اگر زن را بیازارد به عمدا مرد نیست
کاگهی بی درد را اصحاب صاحب درد نیست
در پس هر گرد اگرگوئی سواری جنگجوست
غیر طفلی نی سوار اندر پس این گرد نیست
قسمت ما زین مسلمانان ایمان ناشناس
غیر اشک گرم و آه سرد و روی زرد نیست
قید عفت ، قید سنت ، قید شرع و قید عرف
زینت پای زن است ، از بهر پای مرد نیست
اجتماعی هست و نیروئی زنان را در فرنگ
در دیار ما هم از زن جمع گردد ، فرق نیست
لیک ضعف روح ونقص فکر وفقر اعتماد
ساخت موجودی زما ، کش خویش از آن در خلق نیست
خود تو گوئی رخت بخت و دامن اقبال ما
جز به دست کولی رمال صحراگرد نیست
می شوی مجذوب ار وان گرم گوئی های او
لیک مزدش راست پرسی جز نگاهی سرد نیست
در خطوط دست ما رمزیست لیک این رمز را
آنکه یارد با چراغ علم روشن کرد نیست
این قدر دانسته ام از رمز کاندر کار ما
اعتبار او فزون از کعبتین ممرد نیست
وان نجوم و نکته ای آموخت که ات گویم به جد
روز کس روشن زیر اختر شبگرد نیست
پرت خواهی شد از اقلیم وجود ای زن از آنک
مر طفیلی را نصیبی غیر نفی و طرد نیست
زندگی با خورد و خواب آمیخته است ای جان ولی
پای تا سر زندگی موقوف خواب و خورد نیست
دست و پائی ، همتی ، شوری ، قیامی ، کوششی
شهر هستی جان من جز عرصه ناورد نیست
ور بخوانم قصه شهنامه گردآفرید
خنند و گوید که زن شایسته ناورد نیست
آخر ای زن جنبشی کن تا ببیند عالمی
کان چه ما را هست هم زان بیشتر در مرد نیست
من ز دنیا رفته ام ای نازنین آیندگان
رفتگان را جز کتاب و گفته راه آورد نیست
وانچه باقی ماند از مجموعه اشعار من
برگ خشکی هست بر شاخ سخن گر ورد نیست
سرد باشد شعر من زانرو که طبع گرم نی
گرم گردد منطق ار گوینده را دل سرد نیست
کاگهی بی درد را اصحاب صاحب درد نیست
در پس هر گرد اگرگوئی سواری جنگجوست
غیر طفلی نی سوار اندر پس این گرد نیست
قسمت ما زین مسلمانان ایمان ناشناس
غیر اشک گرم و آه سرد و روی زرد نیست
قید عفت ، قید سنت ، قید شرع و قید عرف
زینت پای زن است ، از بهر پای مرد نیست
اجتماعی هست و نیروئی زنان را در فرنگ
در دیار ما هم از زن جمع گردد ، فرق نیست
لیک ضعف روح ونقص فکر وفقر اعتماد
ساخت موجودی زما ، کش خویش از آن در خلق نیست
خود تو گوئی رخت بخت و دامن اقبال ما
جز به دست کولی رمال صحراگرد نیست
می شوی مجذوب ار وان گرم گوئی های او
لیک مزدش راست پرسی جز نگاهی سرد نیست
در خطوط دست ما رمزیست لیک این رمز را
آنکه یارد با چراغ علم روشن کرد نیست
این قدر دانسته ام از رمز کاندر کار ما
اعتبار او فزون از کعبتین ممرد نیست
وان نجوم و نکته ای آموخت که ات گویم به جد
روز کس روشن زیر اختر شبگرد نیست
پرت خواهی شد از اقلیم وجود ای زن از آنک
مر طفیلی را نصیبی غیر نفی و طرد نیست
زندگی با خورد و خواب آمیخته است ای جان ولی
پای تا سر زندگی موقوف خواب و خورد نیست
دست و پائی ، همتی ، شوری ، قیامی ، کوششی
شهر هستی جان من جز عرصه ناورد نیست
ور بخوانم قصه شهنامه گردآفرید
خنند و گوید که زن شایسته ناورد نیست
آخر ای زن جنبشی کن تا ببیند عالمی
کان چه ما را هست هم زان بیشتر در مرد نیست
من ز دنیا رفته ام ای نازنین آیندگان
رفتگان را جز کتاب و گفته راه آورد نیست
وانچه باقی ماند از مجموعه اشعار من
برگ خشکی هست بر شاخ سخن گر ورد نیست
سرد باشد شعر من زانرو که طبع گرم نی
گرم گردد منطق ار گوینده را دل سرد نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر