درد دل با سماور - عالم تاج قائم مقامی ، ژاله

ای همدم مهرپرور من
ای یار من ای سماور من
از زمزمه تو شد می آلود
اجزا لطیف ساغر من
سوزی عجبت گرفته ، گوئی
در سینه توست آذر من
در دیده سرشک و در دل آتش
مانا تو منی برابر من
آموخته رسم اشکباری
چشم تو ز دیده تر من
بس روز و شبا که در کنارت
بودم من و بود مادر من
می خواست تنوره تو انگشت
زانگشت ظریف خواهر من
قرآن خواندی دعا نمودی
بابای خجسته اختر من
از بعد نماز صبح می کرد
سیری به کتاب و دفتر من
آن هر دو فرشته پر کشیدند
بر چرخ و شکسته شد پر من
زان پس ره رفتگان گرفتند
هم خواهر و هم برادر من
در این کهن آشیانه اکنون
من مانده ام و تو در بر من
دستی نه که برفشاند از مهر
خاکی که نشسته بر سر من
پائی نه که بر فلک گریاد
زین غمکده جسم لاغر من
آن جاه و مقام و عشق و الفت
شد شسته ز چشم و منظر من
چون نقش قدم سترده شد آه
نقش همگان ز خاطر من
ای نغمه سرای قصه پرداز
بنشین به کنار بستر من
با زمزمه ای ظریف و آرام
آبی بفشان بر آذر من
تا با تو نشسته ام غمم نیست
ای همدم شادی آور من
دانم که نمی شود به تحقیق
چون اول قصه آخر من
آینده نیامده است و رفته
آبی است گذشته از سر من
پس شاد نشین و شادیم ده
ای زمزمه گر سماور من

هیچ نظری موجود نیست: