برای... - شروین حاجی پور

 

برای توی کوچه رقصیدن
برای ترسیدن به وقت بوسیدن
برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون
برای تغییر مغزها که پوسیدن
برای شرمندگی، برای بی پولی
برای حسرت یک زندگی معمولی
برای کودک زباله گرد و آرزوهاش
برای این اقتصاد دستوری
برای این هوای آلوده
برای ولیعصر و درختای فرسوده
برای پیروز و احتمال انقراضش
برای سگ های بی گناه ممنوعه
برای گریه های بی وقفه
برای تصویر تکرار این لحظه
برای چهره ای که می خنده
برای دانش آموز، برای آینده
برای این بهشت اجباری
برای نخبه های زندانی
برای کودکان افغانی
برای این همه« برای» غیر تکراری
برای این همه شعارهای توخالی
برای آوار خونه های پوشالی
برای این همه احساس آرامش
برای خورشید پس از شبای طولانی
برای قرص های اعصاب و بی خوابی
برای مرد، میهن، آبادی
برای دختری که آرزو داشت پسر بود
برای زن، زندگی، آزادی
*

 

آشغالای رنگی - شروین حاجی پور

ترک موتور بابا، رفتیم این شهر رو بالاش

من درگیر رنگ و لاب، بابا به دنبال امضای طلبکارا

گفتم اون آقاهه که مشکی پوشیده، تو آشغالا دنبال چیه بابا

لبخند زد و گفت: اینجا رنگی ترن آشغالاش

پنج سالم بود، کم بارم بود، نفهمیدم چی گفت

بزرگ شدم زود، یاد گرفتم اینو من خوب

که فرق دارن آدما، فاصلش دوره 

داش مهدی که سرباره هر روز

با صابکارش که داره دوتا لندکروز، 

ولی مهدی مخالفم بود

میگفت که بوده کم بود گاهی هم بود

اما اونی که عاشقم بود تا تهش موند

حتی اگه حال بد بود، عشق مرحم حال من بود

یه روز که میرفت سرکار تو یه راه عشقشو دید

با یه مرد بود، توی همون لندکروز

شب خودش دار زد از زخم همون

شهرو که بگردی، آدمای غمگین، 

دنبال رویاهاشونن تو آشغالای رنگی

شهرو که بگردی، آدمای غمگین، 

دنبال رویاهاشونن، تو آشغالای رنگی

خسته ام - اردلان سرفراز

 محبس خویشتن منم، از این حصار خسته ام

من همه تن انا الحقم، کجاست  دار، خسته ام
در همه جای این زمین، هم نفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است، از این دیار خسته ام
کشیده سرنوشت من، به دفترم خط عذاب
از آن خطی که او نوشت، به یادگار خسته ام
از انتظار معجزه، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تکیده ام، هم از بهار خسته ام
به گردِ خویش گشته ام، سوار این چرخ فلک
بس است تکرار ملال، ز روزگار خسته ام
دلم نمی تپد چرا، به شوق این همه صدا
من از عذاب کوه بغض، به کوله بار خسته ام
همیشه من دویده ام، به سوی مسلخ غبار
از آنکه گم نمی شوم، در این غبار خسته ام
به من تمام می ود، سلسله ای رو به زوال
من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام
قمار بی برنده ایست، بازی تلخ زندگی
چه برده و چه باخته، از این قمار خسته ام
گذشته از جاده ی ما، تهی ترین غبارها
از این غبار بی سوار، از انتظار خسته ام
همیشه یاور است یار، ولی نه آنکه یار ماست
از آنکه یار شد مرا دیدن یار، خسته ام

دوبیتی

از خضاب من و از موی سیه کردن من
گر همی رنج خوری، بیش مخور، رنج مبر
غرضم زو نه جوانی است، بترسم که زمن
خِرَدِ پیری جویند و نیابند مگر
کسایی مروزی

 * 

مولانا - محتسب و مست

خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان

منبع: دفتر دوم مثنوی معنوی
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت از این خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنکه خورده ام گفت این خفی است
گفت آنچه خورده ای آن چیست آن
گفت آن چه در سبو مخفی است آن
دور می شد این سوال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو می کنی
گفت من شاد و تو از غم دم زنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هوی هوی می خوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانۀ خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکّانمی

ای نازنین

 

ای نازنین ای نازنین درآینه ما را ببین 
از شرم این صدچهره ها درآینه افتاده چین 
از تندباد حادثه گفتی که جان دربرده ایم 
اما چه جان دربردنی؟!! دیریست که در خود مرده ایم

ای نازنین ای نازنین درآینه ما را ببین 
از شرم این صدچهره ها درآینه افتاده چین  
اینجا به جز درد و دروغ همخانه ای با ما نبود 
درغربت من مثل من هرگز کسی تنها نبود 
عشق و شعو و اعتقاد کالای بازار کساد 
سوداگران در شکل دوست بر نارفیقان شرم باد 
هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت 
هرکس که روزی یار بود اینجا مرا تنها گذاشت  
اینجا مرا تنها گذاشت 
*
ای نازنین ای نازنین درآینه ما را ببین 
از شرم این صدچهره ها درآینه افتاده چین 
من با تو گریه کرده ام درسوگ همراهان خویش 
آنانکه عاشق مانده اند در خانه بر بیمان خویش 
ای مثل من در خود اسیر لیلای من با من بمیر 
تنها به یمن مرگ ما این قصه می ماند به جا 
هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت 
هرکس که روزی یار بود اینجا مرا تنها گذاشت  
اینجا مرا تنها گذاشت

ای نازنین ای نازنین درآینه ما را ببین 
از شرم این صدچهره ها درآینه افتاده چین 
ای مثل من درخود اسیر لیلای من با من بمیر 
تنها به یمن مرگ ما این قصه می ماند به جا  

ای نازنین ای نازنین درآینه ما را ببین 
از شرم این صدچهره ها درآینه افتاده چین

اجازه

 کوهو میذارم رو دوشم

رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دریا می گیرم
شیره ی سنگو می دوشم
میارم ماهو تو خونه
می گیرم بادو نشونه
همه ی خاک زمینو
می شمارم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره

دنیا رو کولم می گیرم
روزی صد دفعه می میرم
می کنم ستاره ها رو
جلوی چشات می گیرم
چشات حرمت زمینه
یه قشنگ نازنینه
تو اگه می خوای نذارم
هیچ کسی تو رو ببینه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره

چشم ماهو در میارم
یه نبردبون میارم
عکس چشمتو می گیرم
جای چشم اون میزارم
آفتاب و ورش می دارم
واسه چشمات در میذارم
از چشام آینه می سازم
با خودم برات میارم
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره