محبس خویشتن منم، از این حصار خسته ام
من همه تن انا الحقم، کجاست دار، خسته ام
در همه جای این زمین، هم نفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است، از این دیار خسته ام
کشیده سرنوشت من، به دفترم خط عذاب
از آن خطی که او نوشت، به یادگار خسته ام
از انتظار معجزه، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تکیده ام، هم از بهار خسته ام
به گردِ خویش گشته ام، سوار این چرخ فلک
بس است تکرار ملال، ز روزگار خسته ام
دلم نمی تپد چرا، به شوق این همه صدا
من از عذاب کوه بغض، به کوله بار خسته ام
همیشه من دویده ام، به سوی مسلخ غبار
از آنکه گم نمی شوم، در این غبار خسته ام
به من تمام می ود، سلسله ای رو به زوال
من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام
قمار بی برنده ایست، بازی تلخ زندگی
چه برده و چه باخته، از این قمار خسته ام
گذشته از جاده ی ما، تهی ترین غبارها
از این غبار بی سوار، از انتظار خسته ام
همیشه یاور است یار، ولی نه آنکه یار ماست
از آنکه یار شد مرا دیدن یار، خسته ام
در همه جای این زمین، هم نفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است، از این دیار خسته ام
کشیده سرنوشت من، به دفترم خط عذاب
از آن خطی که او نوشت، به یادگار خسته ام
از انتظار معجزه، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تکیده ام، هم از بهار خسته ام
به گردِ خویش گشته ام، سوار این چرخ فلک
بس است تکرار ملال، ز روزگار خسته ام
دلم نمی تپد چرا، به شوق این همه صدا
من از عذاب کوه بغض، به کوله بار خسته ام
همیشه من دویده ام، به سوی مسلخ غبار
از آنکه گم نمی شوم، در این غبار خسته ام
به من تمام می ود، سلسله ای رو به زوال
من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام
قمار بی برنده ایست، بازی تلخ زندگی
چه برده و چه باخته، از این قمار خسته ام
گذشته از جاده ی ما، تهی ترین غبارها
از این غبار بی سوار، از انتظار خسته ام
همیشه یاور است یار، ولی نه آنکه یار ماست
از آنکه یار شد مرا دیدن یار، خسته ام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر