رباعی ها - سحاب اصفهانی

 

صد بار اگر به تیغ کین می کشدم
غم نیست که یار نازنین می کشدم
خونم ریزد لیک برای دل غیر
بهر دل آن می کشد، این می کشدم
*
با غیر تو را یار نمی دانستم
در بزم تواش بار نمی دانستم
می دانستم که خواهی ام کشت اما
بهر دل اغیار نمی دانستم
*
زان یار جفاجو که وفا دید که من؟
از جور و جفایش که نرنجیده که من؟
هر گوشه چو من هزار دارد بلبل
از باغ وصالش که گلی چید که من؟
*
شادی و غمم به قدر هم بایستی
یا طاقت من در خور غم بایستی
یا لطف تو افزون ز ستم بایستی
یا جور تو چون رحم تو کم بایستی
*

امام رضا - مهدی اخوان ثالث

 

علیّ بن موسی الرضا، ای شهی
که بر درگهت کوسِ دولت زنند
شهی کو جبین بر زمینت نسود
بر او ز آسمان داغ نکبت زنند
بسا شیرمردان که روباه
وار
به خاکت سرِ عَجز و خجلت زنند

چو بر پای خیزند کرّوبیان
به سرشان گُلِ فخر و عزّت زنند
مرا نیز دریاب در «ری» ز «توس»
بگو تا نه تیغ ملامت زنند
که من زادۀ خاکِ پاکِ توام
رهی، تا که صور قیامت زنند
غریبی تو آنجا، من اینجا غریب
مَهِل کِم چنین طعنِ غربت زنند
مرا دشمنانند، پُر کین و رشک
کِم از هر کران تیر و تهمت زنند
ازیرا که در شعر نام آورم
زعرشم صلای تحیّت زنند
حسودانم از مَکمنِ حقد و خبث
سنانِ جفا، تیر طعنت زنند
ولی من چو کوه استوارم، چه بیم
کِم این ابلهان مشتِ شنعت زنند
به لطف تو از کیدشان ایمنم
چه باکم که از هرسویی لَت زنند
سپر دارم از شعر پولادسان
کز آن گنبدِ چرخِ شوکت زنند
همان مشت و لت
های خود بشکرند
خران جُفته بر کوه صولت زنند
چو روباهِ طاووس محسود، خویش
سر و دُم به خُمِّ فضیحت زنند
اگر بَد کنانند، با خود کُنان
بِهِل غوطه در بحر غفلت زنند
و گر لَت زنانند، سبلت کَنان
لَتِ خود به کوه صلابت زنند
من آنم که از شعر من اختران
به پر نقش ابداع و صنعت زنند
چنان شعر گویم که از لطف آن
«خط نسخ بر ذکر جنّت» زنند
گَرَم بر زمین نیم کَت نی، چه غم
به چرخم ز زر عرشیان کت زنند
به نام تو آراستم این سرود
ازآن سکّه ی سرِّ صفوت زنند
مهل، یا علیَ بنِ موسی الرّضا
که بر کشت من سمّ و آفت زنند
تو از آن مایی و ما زانِ تو
گواهان بر این مُهرِ صحّت زنند
گواهان ِ آگاهِ عرشِ اِله
برآن، مُهر صحّت به رغبت زنند
*
کرّوبیان: ملائکه مقرب
مَهِل: رها نکن
صلا: دعوت، آواز
تحیّت: آفرین، درود
مکمن: کمین گاه
حقد: کینه
خبث: بدگویی
شنعت: طعنه، سرزنش
لَت زدن: پراکنده کردن، پاره پاره کردن
بشکرند: ( شکردن: شکارکردن و شکستن انسان یا حیوان )
جُفته: لگد ، جفتک( جیوانات )
محسود: مورد رشک، مورد حسد
سبلت کَنان: لاف و گزاف گویان
کَت: ثروت
صفوت: پاکی

 

 

عصر جديد – اکبر معین آبادی

 

به قدري كه از دوستان نااميدم

همان قدر هم بنده ذاتا پليدم

به ظاهر كه با هم تفاوت نداريم

شما بايزيديد و من با یزیدم

همين بيت كافي است مردم بدانند

كه من از حكيمان عصر جديدم

ولي دوستان رو به آينده دارند

و من فعل ماضي خيلي بعيدم

نشستم لب جوي آبي و ديدم

كه افتاد در جوي دسته كليدم

شبي قله ای را اگر فتح كردم

همان شب از آن قله پايين سرُيدم

نه از مال دنيا نه از مال مردم

چه چيزي به جز زيپ بالا كشيدم؟!

به قدري حسودم كه يك روز شايد

براي خودم نيز محمل خريدم!

گذشت آن زماني كه مانند مجنون

به دنبال محمل فقط می دویدم!

و گاهي گرفتار چشمي جديدم

به معناي اين است: عينك خريدم

نه از چشم هایی كه هر روز با آن

شتر ديدم و بعد گفتم نديدم