‏نمایش پست‌ها با برچسب اقبال لاهوری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب اقبال لاهوری. نمایش همه پست‌ها

اقبال لاهوری

آشنا هر خار را از قصه ما ساختی
در بیابان جنون بردی و رسوا ساختی
جرم ما از دانه ئی تقصیر او از سجده ئی
نی به آن بیچاره می سازی نه با ما ساختی
صد جهان می روید از کشت خیال ما چو گل
یک جهان و آن هم از خون تمنا ساختی
پرتو حسن تو می افتد برون مانند رنگ
صورت می پرده از دیوار مینا ساختی
طرح نو افکن که ما جدت پسند افتاده ایم
این چه حیرت خانه ئی امروز و فردا ساختی
*

غلامی - اقبال لاهوری

آدم از بی بصری بندگی آدم کرد
گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد
یعنی از خوی غلامی ز سگان خوارتر است
من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد
*

اقبال لاهوری - 10

شبی پیش خدا بگریستم زار
مسلمانان چرا زارند و خوارند
ندا آمد نمی دانی که این قوم
دلی دارند و دلداری ندارند
*
مسلمانان به خویشان در ستیزند
بجز نقش دوئی بر دل نریزند
بنالند ار کسی خشتی بگیرد
از آن مسجد که خود از وی گریزند
*
نه با ملا نه با صوفی نشینم
تو می دانی که نه آنم نه اینم
نویس الله بر لوح دل من
که هم خود را هم او را فاش بینم
*
دل ملا گرفتار غمی نیست
نگاهی هست در چشمش نمی نیست
از آن بگریختم از مکتب او
که در ریگ حجازش زمزمی نیست
*
سر منبر کلامش نیش دار است
که او را صد کتاب اندر کنار است
حضور تو من از خجلت نگفتم
ز خود پنهان و بر ما آشکار است
*
غریبم در میان محفل خویش
تو خود گو با که گویم مشکل خویش
از آن ترسم که پنهانم شود فاش
غم خود را نگویم با دل خویش
*
گهی افتم گهی مستانه خیزم
چو خون بی تیغ و شمشیری بریزم
نگاه التفاتی بر سر بام
که من با عصر خویش اندر ستیزم
*
مرا تنهائی و آه و فغان به
سوی یثرب سفر بی کاروان به
کجا مکتب ، کجا میختنه ی شوق
تو خود فرما مرا این به که آن به
*
غریبی دردمندی نی نوازی
ز سوز نغمه ی خود در گدازی
تو می دانی چه می جوید چه خواهد
دلی از هر دو عالم بی نیازی
*
مسلمانم غریب هر دیارم
که با این خاکدان کاری ندارم
به این بی طاقتی در پیچ و تابم
که من دیگر بغیر الله دچارم
*
من از میخانه مغرب چشیدم
به جان من که درد سر خریدم
نشستم با نکویان فرنگی
از آن بی سوز تر روزی ندیدم
*
فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم
دل کوهی خراش از برگ کاهم
مرا درس حکیمان درد سر داد
که من پرورده فیض نگاهم
*

اقبال لاهوری - 9

صورتگری که پیکر روز و شب آفرید
از نقش این و آن به تماشای خود رسید
صوفی برون ز بنگه تاریک پا بنه
فطرت متاع خویش به سوداگری کشید
صبح و ستاره و شفق و ماه و آفتاب
بی پرده جلوه ها به نگاهی توان خرید
*

اقبال لاهوری - 8

این هم جهانی آن هم جهانی
این بیکرانی آن بیکرانی
هر دو خیالی هر دو گمانی
از شعله ی من موج دخانی
این یک دو آنی آن یک دو آنی
من جاودانی من جاودانی
این کم عیاری آن کم عیاری
من پاک جانی من جاودانی
اینجا مقامی آنجا مقامی
اینجا زمانی آنجا زمانی
اینجا چه کارم آنجا چه کارم
آهی فغانی آهی فغانی
این رهزن من آن رهزن من
اینجا زیانی آنجا زیانی
هر دو فروزم هر دو بسوزم
این آشیانی آن آشیانی
*

اقبال لاهوری - 7

از داغ فراق او در دل چمنی دارم
ای لاله ی صحرائی با تو سخنی دارم
این آه چگر سوزی در خلوت صحرا به
لیکن چه کنم کاری با انجمنی دارم
*

اقبال لاهوری - 6

برخیز که آدم را هنگام نمود آمد
این مشت غباری را انجم به سجود آمد
آن راز که پوشیده در سینه هستی بود
از شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد
*
چه گویم قصه دین و وطن را
که نتوان فاش گفتن این سخن را
مرنج از من که از بی مهری تو
بنا کردم همان دیر کهن را
*
نخواهم این جهان و آن جهان را
مرا این بس که دانم رمز جان را
سجودی ده که از سوز و سرورش
بوجد آرم زمین و آسمان را
*
مسلمان زاده و نامحرم مرگ
ز بیم مرگ لرزان تا دم مرگ
دلی در سینه چاکش ندیدم
دم بگسسته ای بود و غم مرگ
*
مسلمان گرچه بی خیل و سپاهی است
ضمیر او ضمیر پادشاهی است
اگر او را مقامش باز بخشند
جمال او جلال بی پناهی است
*
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
گریبان شهنشاهان دریدند
چو آن آتش درون سینه افسرد
مسلمانان به درگاهان خزیدند
*
مسلمانیم و آزاد از مکانیم
برون از حلقه ی نه آسمانیم
به ما آموختند آن سجده کز وی
بهای هر خداوندی بدانیم
*

اقبال لاهوری - 5

برخیز که آدم را هنگام نمود آمد
این مشت غباری را ، انجم به سجود آمد
آن راز که پوشیده در سینه هستی بود
از شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد
*

اقبال لاهوری - 4

ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر
ذره ئی در خود فروپیچد بیابانی نگر
حسن بی پایان درون سینه ی خلوت گرفت
آفتاب خویش را زیر گریبانی نگر
بر دل آدم زدی عشق بلا انگیز را
آتش خود را به اغوش نیستانی نگر
شوید از دامان هستی داغ های کهنه را
سخت کوشی های این آلوده دامانی نگر
خاک ما خیزد که سازد آسمانی دیگری
ذره ی ناچیز و تعمیر بیابانی نگر
*

اقبال لاهوری - 3

ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم
کس چه داند که چسان این همه راه آمده ایم
با رقیبان سخن از درد دل ما گفتی
شرمسار از اثر ناله و آه آمده ایم
پرده از چهره برافکن که چو خورشید سحر
بهر دیدار تو لبریز نگاه آمده ایم
عزم ما را به یقین پخته ترک ساز که ما
اندرین معرکه بی خیل و سپاه آمده ایم
تو ندانی که نگاهی سر راهی چه کند
در حضور تو دعا گفته به راه آمده ایم
*
از گناه بنده ی صاحب جنون
کائنات تازه ئی آید برون
شوق بی حد پرده ها را بردرد
کهنگی را از تماشا می برد
آخر از دارو رسن گیرد نصیب
برنگردد زنده از کوی حبیب
جلوه ی او بنگر اندر شهر و دشت
تا نه پنداری که از عالم گذشت
در ضمیر عصر خود پوشیده است
اندرین خلوت چسان گنجیده است
*

اقبال لاهوری - 2

چند به روی خود کشی پرده صبح و شام را
چهره گشا تمام کن ، جلوه ناتمام را
سوز و گداز حالتی است باده ز من طلب کنی
پیش تو گر بیان کنم مستی این مقام را
من به سرود زندگی ، آتش او فزوده ام
تو نم شبنمی بده ، لاله تشنه کام را
عقل ورق ورق بگشت ، عشق به نکته ای رسید
طایر زیرکی برد ، دانه ی زیر دام را
نغمه کجا و من کجا ، ساز سخن بهانه ایست
سوی قطار می کشم ، ناقه بی زمام را
وقت برهنه گفتن است ، من به کنایه گفته ام
خود تو بگو کجا برم ، هم نفسان خام را
*

اقبال لاهوری - 1

بر جهان دل من تاختنش را نگرید
کشتن و سوختن و ساختنش را نگرید
روشن از پرتو آن ماه دلی نیست که نیست
با هزار آینه پرداختنش را نگرید
آنکه یکدست برد ملک سلیمانی چند
با فقیران دو جهان باختنش را نگرید
آنکه شبخون به دل و دیده ی دانایان ریخت
پیش نادان سپر انداختنش را نگرید
*
بیا که قاعده ی آسمان بگردانیم
قضا به گردش رطل گران بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشم
و گر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
و گر خلیل شود میهمان بگردانیم
به جنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم
*