اقبال لاهوری

آشنا هر خار را از قصه ما ساختی
در بیابان جنون بردی و رسوا ساختی
جرم ما از دانه ئی تقصیر او از سجده ئی
نی به آن بیچاره می سازی نه با ما ساختی
صد جهان می روید از کشت خیال ما چو گل
یک جهان و آن هم از خون تمنا ساختی
پرتو حسن تو می افتد برون مانند رنگ
صورت می پرده از دیوار مینا ساختی
طرح نو افکن که ما جدت پسند افتاده ایم
این چه حیرت خانه ئی امروز و فردا ساختی
*

هیچ نظری موجود نیست: