اقبال لاهوری - 2

چند به روی خود کشی پرده صبح و شام را
چهره گشا تمام کن ، جلوه ناتمام را
سوز و گداز حالتی است باده ز من طلب کنی
پیش تو گر بیان کنم مستی این مقام را
من به سرود زندگی ، آتش او فزوده ام
تو نم شبنمی بده ، لاله تشنه کام را
عقل ورق ورق بگشت ، عشق به نکته ای رسید
طایر زیرکی برد ، دانه ی زیر دام را
نغمه کجا و من کجا ، ساز سخن بهانه ایست
سوی قطار می کشم ، ناقه بی زمام را
وقت برهنه گفتن است ، من به کنایه گفته ام
خود تو بگو کجا برم ، هم نفسان خام را
*

هیچ نظری موجود نیست: