اقبال لاهوری - 3

ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم
کس چه داند که چسان این همه راه آمده ایم
با رقیبان سخن از درد دل ما گفتی
شرمسار از اثر ناله و آه آمده ایم
پرده از چهره برافکن که چو خورشید سحر
بهر دیدار تو لبریز نگاه آمده ایم
عزم ما را به یقین پخته ترک ساز که ما
اندرین معرکه بی خیل و سپاه آمده ایم
تو ندانی که نگاهی سر راهی چه کند
در حضور تو دعا گفته به راه آمده ایم
*
از گناه بنده ی صاحب جنون
کائنات تازه ئی آید برون
شوق بی حد پرده ها را بردرد
کهنگی را از تماشا می برد
آخر از دارو رسن گیرد نصیب
برنگردد زنده از کوی حبیب
جلوه ی او بنگر اندر شهر و دشت
تا نه پنداری که از عالم گذشت
در ضمیر عصر خود پوشیده است
اندرین خلوت چسان گنجیده است
*

هیچ نظری موجود نیست: