اقبال لاهوری - 10

شبی پیش خدا بگریستم زار
مسلمانان چرا زارند و خوارند
ندا آمد نمی دانی که این قوم
دلی دارند و دلداری ندارند
*
مسلمانان به خویشان در ستیزند
بجز نقش دوئی بر دل نریزند
بنالند ار کسی خشتی بگیرد
از آن مسجد که خود از وی گریزند
*
نه با ملا نه با صوفی نشینم
تو می دانی که نه آنم نه اینم
نویس الله بر لوح دل من
که هم خود را هم او را فاش بینم
*
دل ملا گرفتار غمی نیست
نگاهی هست در چشمش نمی نیست
از آن بگریختم از مکتب او
که در ریگ حجازش زمزمی نیست
*
سر منبر کلامش نیش دار است
که او را صد کتاب اندر کنار است
حضور تو من از خجلت نگفتم
ز خود پنهان و بر ما آشکار است
*
غریبم در میان محفل خویش
تو خود گو با که گویم مشکل خویش
از آن ترسم که پنهانم شود فاش
غم خود را نگویم با دل خویش
*
گهی افتم گهی مستانه خیزم
چو خون بی تیغ و شمشیری بریزم
نگاه التفاتی بر سر بام
که من با عصر خویش اندر ستیزم
*
مرا تنهائی و آه و فغان به
سوی یثرب سفر بی کاروان به
کجا مکتب ، کجا میختنه ی شوق
تو خود فرما مرا این به که آن به
*
غریبی دردمندی نی نوازی
ز سوز نغمه ی خود در گدازی
تو می دانی چه می جوید چه خواهد
دلی از هر دو عالم بی نیازی
*
مسلمانم غریب هر دیارم
که با این خاکدان کاری ندارم
به این بی طاقتی در پیچ و تابم
که من دیگر بغیر الله دچارم
*
من از میخانه مغرب چشیدم
به جان من که درد سر خریدم
نشستم با نکویان فرنگی
از آن بی سوز تر روزی ندیدم
*
فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم
دل کوهی خراش از برگ کاهم
مرا درس حکیمان درد سر داد
که من پرورده فیض نگاهم
*

هیچ نظری موجود نیست: