یک غزل از حسین منزوی

آب آرزو نداشت به غیر از روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
می خواست بال و پر زدن از خویشن قفس
چندان که تن رها شدن از خویش و جان شدن
آهن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنج بوته های زمان امتحان شدن
تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
همچون نسیم در چمن و گل چمان شدن
آنانکه که کینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مهربان شدن
باران من گدائی هر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریا دلان شدن
با خاک آرزوی قدح گشتن است و بس
وآنگه برای جرعاه ای از تو دهان شدن
*

هیچ نظری موجود نیست: