الهام اسلامی

آن روز کجای خانه نشسته بودم

که می‌توانستم آن همه شعر بگویم

کدام لامپ روشن بود

می‌خواهم آنقدر شعر بگویم

که اگر فردا مردم

نتوانی انکارم کنی

می‌خواهم شعرم چون شایعه‌ای در شهر بپیچد

و زنان

هربار چیزی به آن اضافه کنند

امشب تمام نمی‌شود

امشب باید یکی از ما شعر بگوید و یکی گریه کند

در دلم جایی برای پنهان شدن نیست

من همه زاویه‌ها را فرسودم

دگر وقت آن است که مرگ بیاید

و شاخ‌هایش را در دلم فرو کند

*


*

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام!شعرخوبى بود الهام خانوم

ناشناس گفت...

سلام!شعرخوبى بود الهام خانوم