توانا و ناتوان - پروین اعتصامی

در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه می کنی
ما می رویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که می رسیم تو با ما چه می کنی
هر پارگی به همت من می شود درست
پنهان چنین حکایت پیدا چه می کنی
در راه خویشتن اثر پای ما ببین
ما را ز خط خویش مجزا چه می کنی
تو پای بند ظاهر کار خودی و بس
پرسندت ار ز مقصد و معنی چه می کنی
گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنم
چون روز روشن است که فردا چه می کنی
جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ
با این گزاف و لاف در آنجا چه می کنی
خودبین چنان شدی که ندیدی مرا به چشم
پیش هزار دیده بینا چخ می کنی
پندار ، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من ، تو توانا چه می کنی

هیچ نظری موجود نیست: