وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
*
تا چند کشم غصهٔ هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو برنمیآید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را
*
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکدهای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا
*
در دیده بجای خواب آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخواب تا به خوابش بینی
ای بیخبران چه جای خوابست مرا
*
کارم همه ناله و خروشست امشب
نیصبر پدیدست و نه هو شست امشب
دوشم خوش بود ساعتی پنداری
کفارهٔ خوشدلی دوشست امشب
*
آن یار که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست
*
گفتی که فلان ز یاد ما خاموش است
از بادهٔ عشق دیگری مدهوش است
شرمت بادا هنوز خاک در تو
از گرمی خون دل من در جوش است
*
ابوسعید ابو الخیر
کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
*
تا چند کشم غصهٔ هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو برنمیآید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را
*
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکدهای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا
*
در دیده بجای خواب آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخواب تا به خوابش بینی
ای بیخبران چه جای خوابست مرا
*
کارم همه ناله و خروشست امشب
نیصبر پدیدست و نه هو شست امشب
دوشم خوش بود ساعتی پنداری
کفارهٔ خوشدلی دوشست امشب
*
آن یار که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست
*
گفتی که فلان ز یاد ما خاموش است
از بادهٔ عشق دیگری مدهوش است
شرمت بادا هنوز خاک در تو
از گرمی خون دل من در جوش است
*
ابوسعید ابو الخیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر