آن قدیمها این قصیده در کتاب فارسی دبیرستانمان بود و ازبرش کرده بودم. امروز هر چه زمزمه کردم بعضی از ابیاتش به خاطرم نیامد. سرانجام از قفسه ( کتابخانه مجازی فارسی ) پیدایش کردم.
از کردهء خويشتن پشيمانم
جز توبه ره دگر نميدانم
کارم همه بخت بد بپيچاند
در کام، زبان همي چه پيچانم
اين چرخ به کام من نميگردد
بر خيره سخن همي چه گردانم
در دانش تيزهوش برجيسم
در جنبش کند سير کيوانم
گه خسته ی آفت لهاوورم
گه بسته ی تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
يک چند کشيده داشت بخت من
در محنت و در بلاي الوانم
چون پيرهن عمل بپوشيدم
بگرفت قضای بد گريبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندين چه زني تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشي تنم؟ نه زوبينم
در تف چه بري دلم؟ نه پيکانم
حمله چه کني که کند شمشيرم
پويه چه دهی که تنگ ميدانم
رو رو! که بايستاد شبديزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحانالله همي نگويد کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کيم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نيزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پيشانم
نه در صدد عيون اعمالم
نه از عدد وجوه اعيانم
من اهل مزاح و ضحکه و زيچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزه ی اين و آن بود آبم
در سفره ی اين و آن بود نانم
پيوسته اسير نعمت اينم
همواره رهين منت آنم
عيبم همه اين که شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سينه کشيده عقل گفتارم
بر ديده نهاده فضل ديوانم
شاهين هنرم نه فاخته مهرم
طوطي سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاري نظام و نيک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالي نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامني فرو ريزد
گر آستيي ز طبع بفشانم
در غيبت و در حضور يکرويم
در انده و در سرور يکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پير قمر ميبازم
داو دو سر و سه سر همي خوانم
وانگه بکشم همه دغاي او
بنگر چه حريف آبدندانم
بسيار بگويم و برآسايم
زان پس که زبان همي برنجانم
کس بر من هيچ سر نجنباند
پس ريش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ايزد داند که هست همچون هم
در نيک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ يوسفم والله
بر خيره همي نهند بهتانم
گر هرگز ذرهءي کژي باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بيهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ويرانم
بکشفت سپهر باز بنيادم
بشکست زمانه باز پيمانم
در بند نه شخص، روح ميکاهم
از ديده نه اشک، مغز ميرانم
بيهش نيم و چو بيهشان باشم
صرعي نيم و به صرعيان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ريگ زير بارانم
چون سايه شدم ز ضعف وز محنت
از سايهء خويشتن هراسانم
با حنجره زخم يافته گويم
با کوژي خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خويشتن بينم
تنها گويي که در بيابانم
در زاويهء فرخج و تاريکم
با پيرهن سطبر و خلقانم
گوري است سياه رنگ دهليزم
خوکي است کريه روي دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعيف و دل قوي بينم
اميد به لطف و صنع يزدانم
باطل نکند زمانهام ايرا
من بندي روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او يازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حري که من از عنايت رايش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادي که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
اي آنکه هميشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بيجرم نگر که چون درافتادم
داني که کنون چگونه حيرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پريشانم
زي درگه تو همي رود بختم
در سايهء تو همي خزد جانم
مظلومم و خيزد از تو انصافم
بيمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتي به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا يک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخريدي مرا گران مشمر
داني که به هر بهايي ارزانم
از قصهء خويش اندکي گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پيوسته چو ابر و شمع ميگريم
وين بيت چو حرز و ورد ميخوانم:
فرياد رسيدم اي مسلمانان
از بهر خداي اگر مسلمانم
گر بيش به گرد شغل کس گردم
هم پيشهء هدهد سليمانم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر