با گل گفتم که داد بستان و برو
آب رخ خود خواه ز باران و برو
گل گفت که بر من ابر از آن میگرید
یعنی که بشوی دست از جان و برو
*
در غنچه نگاه کن که چون میجوشد
پیکانش نگر که همچو خون می جوشد
بلبل سرِ پیکانش به منقار بسفت
خون از سرِ پیکانش برون می جوشد
*
آب رخ خود خواه ز باران و برو
گل گفت که بر من ابر از آن میگرید
یعنی که بشوی دست از جان و برو
*
در غنچه نگاه کن که چون میجوشد
پیکانش نگر که همچو خون می جوشد
بلبل سرِ پیکانش به منقار بسفت
خون از سرِ پیکانش برون می جوشد
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر