ای نفَس ات تاخته در شعر من
اشکِ شبیخون زده بر شعر من
اشکِ شبیخون زده بر شعر من
ابر شدی، آمدی این دور و بَر
من به تماشای تو با چشم تر
هُرم نفَس هات، بر آیئنه ام
چون عطش آویخته بر سینه ام
آی...شکیبایی حیران شده
در قلم ام روح تو پنهان شده
چشم مرا باز چرا می بری؟!
پای به زنجیر کجا می بری؟!
.
من که گرفتارترین شاعرم
حرف بزن، حرف، خودم حاضرم
تا که بگویم به خدا سوختم
از تو فقط یک سخن آموختم
عشق، جنون نیست، جنون آور است
راه رسیدن به دل از یک در است
چشم ببندی به سراپای درد
تا که بگویند به تو مرد مرد
سعیدتقی_نیا
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر