خزان - زنده یاد شهریار

خزان است و هنگامه برگریز
شگفتا از این باد هنگامه خیز
ربایند افرشتگان رنگ و بوی
بدان جادوئیها که آرند نیز
عروس گل از شو گرفته طلاق
عجوزش به سر کوفت رخت و جهیز
ز سنجان باران و شلاق باد
بود نازکان را گریزا گریز
زمین گوئی از اشک عاشق گل است
که پای پریچهرگان خورد لیز
درختان چو پای گریزی نماند
گشودند با باد دست ستیز
فرو ریخت جلاد باد خزان
جوانان باغ از دم تیغ تیز
شهیدان نهادند پهلو به خاک
به سودای نوروز و آن رستخیز
پراکند دربار سلطان گل
خدم رفت و خیل غلام و کنیز
گشودند زاغان به تاراج دست
نماند از بساط چمن هیچ چیز
نه بر گردن سرو طوق سمن
نه در گوش مو گوشوار مویز
زر و زیور از خود بریزد چمن
که دنیا پس از گل نیرزد پشیز
بنالد به تابوت گل گردباد
بگردد به گرد چمن خاکبیز
حرم بانوی بید مجنون نگر
که گیسو کند در عزای عزیز
ز ساز درختان به مضراب باد
چه آهنگها وا شود ناله خیز
به سیر طبیعت برو شهریار
که ذوقی نیانگیزدت پشت میز
*

هیچ نظری موجود نیست: