آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ای کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو پنهان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرس
اینکه پروزا گرفته است همای شوقم
به هواداری سروی است خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانم من از این جمع پریشان که مپرس
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر