ارغوان - هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

ارغوان شاخۀ همخون جدا ماندۀ من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته ست هنوز؟
...
من درین گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست.
از بهاران خبرم نیست.
آنچه می بینم دیوار است.
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو برمی کشم از سینه نفس
نفسم را برمی گرداند.
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند.
...
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست.
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست.
...
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است.
آفتابی هرگز
گوشۀ چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
...
اندرین گوشۀ خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد:
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد.
...
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
...
ارغوان پنجۀ خونین زمین
دامن صبح بگبر
وز سواران خرامندۀ خورشید بپرس
کی بر این درۀ غم می گذرند؟
...
ارغوان خوشۀ خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجرۀ باز سحر غلغله می آغازند،
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر.
آه، بشتاب که هم پروازان نگران غم هم پروازند.
...
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
...
تو بخوان نغمۀ ناخواندۀ من
ارغوان شاخۀ همخون جدا ماندۀ من.

هیچ نظری موجود نیست: