هست یادت به من آن روز چها می گفتی؟
سخن از عاطفه و مهر و وفا می گفتی؟
نشوم من به خدا از تو جدا می گفتی
آنچه می خواست دل من ز خدا، می گفتی
لب دریا چو نشستیم تو پیمان بستی
بنده ام یندۀ قربان شما می گفتی
رو چو بر جانب امواج خروشان کردی
هست این موج چو موج دل ما می گفتی
گاه از جور گل و گه ز جفای بلبل
گه زخوبی و قشنگی هوا می گفتی
وعدۀ رحمت و امید و وفا می دادی
راز دلدادگی ما به صبا می گفتی
آسمان و مه و خورشید و در و دشت همه
حیف دیدند که با ما به خطا می گفتی
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر