مثنوی بانگ نی - هوشنگ ابتهاج

 

خلاصه ای از مثنوی بانگ نی – هوشنگ ابتهاج ( ه – الف – سایه )
باز بانگی از نیستان می رسد
غم به داد غم پرستان می رسد
بشنوید این شرح هجران بشنوید
با نی نالنده همدستان شوید
بی شما این نای نالان بی نواست

این نواها از نفس های شماست

آن نفس کآتش بر انگیزد ز آب
آن نفس کآتش ازو آمد به تاب
آن نفس کایینه را روشن کند
آن نفس کاین خاک را روشن کند
آن نفس کو چون وزد بر آسمان
شور برخیزد ز جانِ قدسیان
آن نفس کز این شب نومیدوار
برگشاید خندۀ خورشیدوار
آن نفس کز وی چراغ آفتاب
برفروزد با هزاران آب و تاب
آن نفس کز شوق شور انگیز وی

بردمد از جان نی،صد های و هی
نی مدد می خواهد از ما،ای نفس
هان به فریاد دل تنگش برس
سال ها ناگفته ماند این شرح درد
دردمندی خوش نفس سر بر نکرد
عاشقان رفتند از این صحرا خموش
بر نیامد از دل تنگی خروش
درد ها را سر به سر انباشتند
انتظار سینۀ ما داشتند
تا نفس داری دلا فریاد کن
بستگان سینه را آزاد کن
ناله را دم می دهم هردم ازآن
کآن نهان در ناله ، بگشاید زبان
بی لب و دندان آن دانای راز
نشنوی از نی نوای دلنواز
از نوازش های آن نوش آفرین
می شود این نالۀ نی دلنشین
دلنشین تر می شود وقتی که او
می نشیند با دلت در گفتگو
سر به گوشت می گذارد گوش کن
نغمه های نغز او را گوش کن
او نشان از عاشقان دارد ببین
عاشقی، صد داغ عشقش بر جبین
عاشقان چون زندگی زاینده اند
عاشقان در عاشقان پاینده اند
عشق از جانی به جانی می رود
داستان از جاودانی می رود
جاودان است آن نوی دیرینه سال
چشمه در خورشید دارد این زلال
مردنِ عاشق نمی میراندش
در چراغی تازه می گیراندش
سرنوشت اوست این خود سوختن
شعله گرداندن چراغ افروختن
آن نفس کو ناله پرداز نی است
تابشی از آتش جان وی است
او درون ناله پنهان می رود
وز ره گوش تو در جان می رود
گوش را پاکیزه کن از بانگ بد
تا نوای خوبِ او در جان رود
بی نوایی هات از نادانی است
در تو نای و نای زن زندانی است
تو گلوی نای خود را می بری
تو ز خون ناله های خود پری
این ستمکاری است این خون کردن است
خون چندین عاشقت بر گردن است
زین گلستان ها که ویران می کنی
اندرونت را بیابان می کنی
*
چیست دریا؟چشم پر اشک زمین

در نگاهش آرزویی ته نشین
آرزوی پا گشودن،پر زدن
بر فراز کوهساران سر زدن
چشمه بودن،باز جوشیدن به کوه
دم زدن با آن بلند با شکوه
خویشتن از خویشتن انگیختن
از درون خویش بیرون ریختن
تشنگی نوشیدن از پستان خویش
آب دادن تشنه را از جان خویش...
*
کوهسارا! زان بلند دلنشین
چون گیاهی در بن چاهم ببین
در شب دریایی خویشم اسیر
گر سراپا گریه ام بر من مگیر
مانده ام با صبر دریا پای بند
ماهتابا بر سرشک من مخند|
بگذر از دریا و راه خویش گیر
شیوه دریا دلان در پیش گیر
*

من همان نایم که گر خوش بشنوی
شرح دردم با تو گوید مثنوی
من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین، لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را
گر چه صد زخم است این دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی دانست و خود را می ستود
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را
می گرستم در دلش با درد دوست
او گمان می کرد اشک چشم اوست
گر جهان از عشق سر گشته است و مست
جان مست عشق بر من عاشق است...
ناز اینجا می نهد روی نیاز
گر دلی داری،بیا اینجا بباز...
*

 

 

هیچ نظری موجود نیست: