اشک واپسین - هوشنگ ابتهاج ( ه - الف - سایه )

 به كويت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل اميد درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو كوته دستی ام می خواستی ورنه من مسكين
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نيامد دامن وصلت به دستم هر چه كوشيدم
زكويت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حريفان هر يك آوردند از سودای خود سودی
زيان آورده من بودم كه دنبال هنر رفتم
ندانستم كه تو كی آمدی ای دوست كی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم كه خواهم رفت از كويت
بلی رفتم ولی هر جا كه رفتم دربدر رفتم
به پايت ريختم اشكی و رفتم در گذر از من
از اين ره بر نميگردم كه چون شمع سحر رفتم
تو رشك آفتابی كی به دست سايه مي آیی
دريغا آخر از كوی تو با غم همسفر رفتم


هیچ نظری موجود نیست: