هارا قاچسین انسان - شهریار

جانا گلمیشیک بیز بو جانان الیندن
که انس امان تاپدی نه جان الیندن
مسلمانه باخ ، دین و ایمان قان آغلیر
بو دین سیز ، ایمان سیز مسلمان الیندن
بو شیطاندی ، بیز آدمی گؤیده توولار
قاچا بیلمز آدم بو شیطان الیندن
آلار اول ایمانی ، سوندان دا جانی
نه ایمان قالار دیبده نه جان الیندن
قاریشقا کیمی دئو نزادی قیمیلدیر
که خاتم چیخیب دیر سلیمان الیندن
بادمجان چوخی بازیلاردا کوچوکلر
دا ترپشمک اولماز بادمجان الیندن
خوروز تک بیزی دنله ییب قورتاریبدیر
چینه قالماییب نو چینکدان الیندن
پناه اولسا بیز خلقه کافر ، قوی اولسون
سیخینتی دوشه ک کفره ، ایمان الیندن
گئدیب چؤلده کی حیوانا یالوارایدیق
که گلسین ، بیزی آلسین انسان الیندن
ائله تورشادیب ایرانین عیرانین کی
گؤزللر گؤزی یاشدی ایران الیندن
سالیب دیر اله ، سانکی موسا عصاسین
قاچیر اژدها لر ، بو ثعبان الیندن
نه سلطانلار اولموش الینده اویونجاق
نه گلسین اویونجاقلی سلطان الیندن
بئش اوچ باش بیله ن ده قالیرسا ، اوشاق تک
قاچیب گیزله نیب لر ، بو خورتان الیندن
ائویم زندانیم ، ماموروم اؤز ایچیمده
هارا قاچسین انسان بو زندان الیندن ؟
بیز انسان اولاق ، یا کی حیوان ، اما یوخ
نه انسان قوتارمیش ، نه حیوان الیندن
نه دئولر کی قیطانلا زنجیرله نیب لر
قنف لر قیریلمیش بو قیطان الیندن
سالیب خلقی درمان آدیلان نه درده
که درد اغلاییر بئیله درمان الیندن
دو بیگ خان یازیقلار نه انسانیمیشلار
عبث آغلیاردیق او بیگ خان الیندن
وئرردیک قدیم دیوانا عرضه ، ایندی
کیمه عرضه وئرمک بو دیوان الیندن
نه طوفانه راس گلمیشیک بیز ، مگر نوح
گله قورتارا خلقی طوفان الیندن
*

طاووس - معینی کرمانشاهی

در کنار گلبنی خوش رنگ و بو طاووس زیبا
با پر صد رنگ خود مستانه زد چرخی فریبا
از غرورش هر چه من گویم یک از صدها نگفتم
نکته ای در وصف آن افسونگر رعنا نگفتم
تاج رنگینی به سر داشت
خرمنی گل جای پر داشت
در میان سبزه هر سو
بی خبر از خود گذر داشت
هر زمان بر خود نظر بودش سراپا
نخوتش افزون شد از آن چتر زیبا
بی خبر از کار دنیا
من که خود مفتون هر نقش و جمالم
هر زمان پابند یک خواب و خیالم
خوش بدم گرم تماشا
چو شد ز شور او ، فزون غرور او
پای زشتش شد هویدا
هر کسی در این جهان باشد اسیر زشت و زیبا
چو غنچه بسته شد
پرش شکسته شد
تا بدید آن زشتی پا
هر کسی در این جهان باشد اسیر زشت و زیبا
من همان طاووس مستم
چتر خود نشگاده بستم
یک جهان ذوق و هنر هستم ولی با صد دریغا
سینه ای بی کینه دارم
قلب چون آئینه دارم
گنج شعر و شور و حالم
این همه نقدینه دارم
جلوه آن مرغ شیدا ، گفته جان پرور من
پای آن طاووس زیبا ، این دل بی دلبر من
*

دو بیتی هائی از کارو

شبی کو را به گردش برده بودم
به سرحد جنون می خورده بودم
ز ترس مرگ من مرد و ندانست
من از روز تولد مرده بودم
*
گفتم که ای غزال چرا ناز می کنی؟
هر دم نوای مختلفی ساز می کنی
گفت : به درب خانه ات ار کس نکوفت مشت
روی سکوت محض تو در باز می کنی؟
*
او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوشم تنگ
لرزید دلش ، شکست و نالید که آه
ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ؟
*
من زاده شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق کافری بی دینم
آثار شب زفاف کامی است پلید
خونی که فسرده در دل خونینم
*
گفتم که چیست فرق میان شراب و آب
کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب
گفتا که آب خنده عشق است در سرشک
لیکن شراب نقش سرشک است در سراب
*

ابوسعید ابو الخیر

دیشب ز پی گلاب می گردیدم
در طرف چمن
پژمرده گلی میان گلها دیدم
افسرده چو من
گفتم که چه کردی که چنین می سوزی؟
ای یار عزیز
گفتا که دمی در این چمن خندیدم
پس وای به من
*

دوبیتی - اثیرالدین اخسکینی

من بودم و دوش یار سیمین تن من
جمعی ز نشاط و عیش پیرامن من
آنها همه صبحدم پراکنده شدند
جز خون جگر که ماند بر دامن من
*
ایزد دلکی مهر فزایت بدهاد
زین بی نظری به این گدایت بدهاد
خوبی و خوشی و دلفریبی و جمال
داری همه ، جز وفا ، خدایت بدهاد
*
بر ما رقم خداپرستی همه هست
ناکامی و عشق و تنگدستی همه هست
با این همه در میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
*
سوزیست مرا در دل ، دانی که چه سان سوزی ؟
سوزی که وجود من ، بر باد دهد روزی
چون شاخه بر آتش ، می سوزم و می نالم
دیده قدح اشکی ، دل مجمر پر سوزی
*

می خندم - میرزاده عشقی

من که خندم ، نه بر اوضاع کنون می خندم
من برین گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع کنون می خندی
من به فرماندهی کن فیکون می خندم
همه کس بر بشر بوقلمونی خندد
من به حزب فلک بوقلمون می خندم
خلق خندند به هر آبله رخساری و من
به رخ این فلک آبله گون می خندم
هر کس ایدون ، به جنون من مجنون خندد
من بر آنکس که بخندد به جنون می خندم
آن چه بایست به تاریخ گذشته خندید
کرده ام خنده بر آینده ، کنون می خندم
بعد از این می زنم از علم و فنون دم ، حاشا
من به گور پدر علم و فنون می خندم

درد وطن - میرزاده عشقی


زاظهار درد، درد مداوا نمی شود
شيرين دهان، به گفتن حلوا نمی شود
درمان نما تو درد، که پا بر زمين زدن
اين بستری، زبستر خود پا نمی شود
می دانم ار که سر خط آزادگی ما
با خون نشد نگاشته، خوانا نمی شود
بايد چنين نمود و چنان کرد، چاره جست
ليکن چه چاره؟! با من تنها نمی شود!
تنها منم که گر نشود حکم قتل من:
حاشا، معاهده امضاء نمی شود
گر سيل سيل خون ز در و دشت ملک هم
جاری شود، معاهده اجرا نمی شود
مرگی که سر زده به در خلق سرزند
من در پی وی و پيدا نمی شود
ايرانی ار به سان اروپاييان نشد
ايران زمين به سان اروپا نمی شود
زحمت برای خود کش، زيرا که خود به خود،
اسباب راحت تو مهيا نمی شود
ضايع مساز رنج و دوای خود ای طبيب
دردی ست درد ما که مداوا نمی شود
مرغی که آشيانه به گلشن گرفته است،
او را دگر به باديه مآوا نمی شود
جانا فراز ديده ی عشقی ست جای تو
هر جا مرو، ترا همه جا، جا نمی شود
*

وطن - میرزاده عشقی

خــــاكــــــم به سر ، زغصه به سر خاك اگر كنم
خـــــاك وطن كه رفت ، چه خاكي به سر كنم ؟
آوخ ، كــلاه نيست وطـــــن ، گـــــــر كه از سرم
برداشتند فــــكـــر كــــــلاهي دگــــــــر كــــــنم
مــــرد آن بود كه اين كلهش ، برسر است و من
نـــــــــــامـــردم ار كه بي كله ، آني به سر كنم
مــــن آن نيـــــــم كــــــــه يكسره تدبير مملكت
تسليــــــــم هـــــــرزه گـــــــــرد قضا و قدر كنــم
زيــــــــر و زبر اگــــــــر نكنـــــــي خــاك خصم را
وي چــــــــــرخ زيــــــــــر و روي تو زير و زبر كنم
جــــــــايي‌ست آروزي مـــن ، ار من به آن رسم
از روي نعـــــــــش لشكـــــــــر دشمـن گذر كنم
هــــــــــر آنچـــــه مي‌كني بكن اي دشمن قوي
مـــــــــن نيز اگــــــــر قــــوي شدم از تو بتر كنم
مـــــن‌ آن نيـــــم بــــه مرگ طبيعي شوم هلاک
وین كـــــــاسه خون به بستر راحت هدر كنم
معشـــــوق عشقي اي وطن اي عشق پاك من
اي آن كـــــــه ذكـــر عشق تو شام و سحر كنم
عشقت نه سرسري ست كه از سر به در شود
مهـــــرت نـــــــه عارضي ست كه جاي دگر كنم
عشـــــق تــــــــو در وجــــــودم و مهر تو در دلم
بـــــــــا شير انـــــــدرون شد و با جان به در كنم

*

بی خانه - میرزاده عشقی

امان از خویش را بی خانه دیدن
خود اندر خانه بیگانه دیدن
سپس بیگانه بی خانمان را
به جای خویش صاحبخانه دیدن
*

جمهوری سوار - میرزاده عشقی

جمهوری سوار
هست در اطراف کردستان دهی
خاندان چند کرد ابلهی
قاسم آباد است آن ویرانه ده
این حکایت اندر آن واقع شده
کدخدایی بود کاکا عابدین
سرپرست مردم آن سرزمین
خمره ای را پر ز شیره داشته
از برای خود ذخیره داشته
مرد دزدی ناقلا "یاسی" بنام
اهل ده در زحمت از او صبح و شام
بود همسایه بر آن ، کاکای راز
وای از بهمسایه ی ناسازگار
عابدین هرگه که می گشتی برون
"یاسی" اندر خانه میرفتی درون
نزد خم شیره ، بگرفتی مکان
هم از آن شیرین ، همیکردی دهان
این عمل تکرار هی میگشته است
شیره هم رو بر کمی میهشته است
تا که روزی ، کدخدای دهکده
دید از مقدار شیره کم شده
لاجرم اطراف خم را کرد سیر
دید پای خمره جای پای غیر
پس همه جا ، جای پاها را بدید
تا بدرب خانه ی "یاسی" رسید
بانگ زد ای یاسی ! از خانه درا
اینقدر همسایه آزاری چرا ؟
دزد شیره ، یاسی نیرنگ باز
کرد گردن را ز لای در دراز
گفت او را این چنین کاکا سخن :
"تو چه حق داری خوری از رزق من"
شیره ی من ، از بهر خود پرورده ام
خواست تا گوید که من کی کرده ام
عابدین گفتش : " نظر کن بر زمین
جای های پای های خود ببین"
دید یاسی ، موقع انکار نیست
چاره ای جز عرض استغفار نیست
"گفت : من کردم ولی ، کاکا ببخش
بنده را بر حضرت مولا ببخش"
بار دیگر ، گر که کردم این چنین
کن برونم یکسر از این سرزمین
از ترحم عابدین صاف دل
جرم او ببخشید و یاسی شد خجل
چونکه از این گفتگو چندی گذشت
نفس اماره ، به یاسی چیره گشت
باز میل شیره کرد آن نابکار
اشتها برد از کفش ، صبر و قرار
دید بسته عهد ، او با عابدین
که ندزدد شیره اش را بعد از این
فکر بسیاری نمود ، آن نابکار
تا در این بابت ، برد حیله بکار
رفت بر پشت خری شد جایگزین
راند خر را در سرای عابدین
دست خود را در درون خم ببرد
تا دلش میخواست از آن شیره خورد
کار خود را کرد ، چون بر پشت خر
با همان خر ، آمد از خانه بدر
باز دید اوضاع خم ، بر هم شده
همچنین از شیره ی خم کم شده
پای خم را کرد با دقت نظر
دید پای خمره ، جای پای خر!
اندرون خمره هم ، سر برد و دید
هست جای پنجه ی یاسی پدید
سخت در حیرت ، فرو شد عابدین
هم ز خر بد دل ، هم از یاسی ظنین
پیش خود میگفت این و می گریست
ای خدا اینکار ، آخر کار کیست ؟
گر که خر کردست خر را نیست دست
یاسی ار کردست ، یاسی بی سم است
زد دودستی بر سر ، آخر عابدین
وز تعجب بانگ بر زد اینچنین!
چنگ چنگ یاسی و پا پای خر
من که از این کار ، سر نارم بدر!

این حکایت زین سبب کردم بیان
تا شوند آگاه انبای مان
گر بخواهد آدمی ، پی گم کند
پای های خویشتن را سم کند
هر که اندر خانه دارد شیره ای
همچو یاسی دارد ، او همسایه ای
آنکه دائم ، کار یاسی می کند
وز طریق دیپلماسی می کند
ملک ما را ، خوردنی فهمیده است
بر سر ما شیره ها ، مالیده است!
او گمان دارد که ایران بردنی است
همچو شیره سرزمینی خوردنی است
دید هر چه مستقیما می کند
ملت آن را زود ، بر هم می زند
مردمان از نام او ، رم می کنند
مقصدش را زود بر هم می زنند
گفت آن به تا برآید کام من
از رهی ، کآنجا نباشد نام من
اندرین ره ، مدتی اندیشه کرد
تا که آخر کار یاسی پیشه کرد
گفت جمهوری ، بیارم در میان
خر شوند از رویتش ایرانیان
گر نگردد مانع من روزگار
می شوم بر گروه ی آن ها سوار
فرق جمعی ، شیره مالی می کنم
خمره را از شیره ، خالی می کنم
نقش جمهوری ، بپای خر ببست
محرمانه زد به خم شیره دشت
ناگهان ، ایرانیان هوشیار
هم ز خر بدبین و هم از خر سوار
های هو کردند کاین جمهوری است
در قواره از چه او یغفوری است؟
این چه بیرق های سرخ و آبی است
مردم ، این جمهوری قلابی است
ناگهان ملت ، بنای هو گذاشت
کره خر رم کرد ، پا بر دو گذاشت
نه بزر قصدش ادا شد نه بزور
شیره باقی ماند ، یارو گشت بور