کفش هایم کجاست - مهدی فرجی

كفش‌هايم كجاست‌؟ می‌خواهم
بی‌خبر راهی سفر بشوم‌
مدتی بی‌بهار طی بكنم
دو سه پاييز دربدر بشوم‌

خسته‌ام از تو، از خودم‌، از ما
«ما» ضمير بعيدِ زندگی‌ام‌
دو نفر انفجار جمعيت است
پس چه بهتر كه يك نفر بشوم‌

يك نفر در غبار سرگردان‌،
يك نفر مثل برگ در طوفان‌
می‌روم گم شوم برای خودم‌،
كم برای تو درد سر بشوم‌

حرفهای قشنگِ پشت سرم
آرزوهای مادر و پدرم‌
آه خيلی از آن شكسته‌ترم
كه عصای غم پدر بشوم‌

پدرم گفت‌: «دوستت دارم‌،
پس دعا می‌كنم پدر نشوی»
مادرم بيشتر پشيمان كه
از خدا خواست من پسر بشوم‌

داستانی شدم كه پايانش
مثل يك عصر جمعه دلگير است‌
نيستم در حدود حوصله‌ها،
پس چه بهتر كه مختصر بشوم‌

دورها قبر كوچكي دارم
بی‌اتاق و حياط خلوت نيست
گاه‌گاهی سری بزن نگذار
با تو از اين غريبه‌تر بشوم

مهدی فرجی

دلم گرفت - مجید ترکابادی

هم در هوای ابری آبان دلم گرفت
هم در سکوت سردِ زمستان دلم گرفت
هرجا که عاشقی به مراد دلش رسید
هرجا گرفت نم نمِ باران...دلم گرفت
با خنده گفتمش: به سلامت...سفر بخیر...
وقتی که رفت، از تو چه پنهان...دلم گرفت
بیرون زدم ز خانه که حالم عوض شود
از بس شلوغ بود خیابان دلم گرفت
امروز جمعه نیست، ولی با نبودنت
مانند عصر جمعه ی تهران دلم گرفت

*
مجید ترکابادی

شعری زیبا از مرتضی خدایگان

من درختی کلاغ بر دوشم، خبرم درد می کند بدجور
ساقه تا شاخه ام پر از زخم است، تبرم درد می کند بدجور
من کی ام جز نقابی از ابهام؟، درد بحران هویت دارم
یک اشاره بدون انگشتم، اثرم درد می کند بدجور
جنگجویی نشسته بر خاکم، در قماری که هردو می بازیم
پسرم روی دستم افتاده، سپرم درد می کند بدجور
مثل قابیل بی قبیله شدم، بوی گندم گرفته دنیا را
بس که حوّا هوایی اش کرده، پدرم درد می کند بدجور
هرچه کوه بزرگ می بینی، همگی روی دوش من هستند
عاشقی هم که قوز بالا قوز، کمرم درد می کند بدجور
تو فقط صبر می کنی تجویز، من فقط صبر می کنم یکریز
بس که دندان گذاشتم رویش، جگرم درد می کند بدجور
ستری کن مرا در آغوشت، با دو نخ شعر و یک هوا باران
مرغ عشقی بدون همزادم، که پرم درد می کند بدجور
برسان قرص بوسه اورژانسی، قرص یک ور سفید و یک ور سرخ
برسان نشئه ای ز لب هایت، که سرم درد می کند بدجور

*
شاعر: مرتضی خدایگان

مرگ انسانیّت - فریدون مشیری

 

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندانِ آدم

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیّت مرده بود، گر چه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون، دیوار چین را ساختند
آدمیّت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت، قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ، آدمیّت بر نگشت
قرنِ ما روزگارِ مرگِ انسانیّت است
سینۀ دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت، ابلهی است
صحبت از عیسی و مو سی و محمد نابجاست
قرنِ موسی، چُمبه هااست
روزگارِ مرگِ انسانیّت است
من، که از پژمردن یک شاخه گل، از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس، ازغم یک مرد در زنجیر- حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلو است
وندرین ایّام زهرم در پیاله، زهرِ مارم در سبو است
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای!جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند!
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن، مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن، یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن، جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشقِ
گفتگو از مرگ انسانیّت است

 

دوبیتی - معینی کرمانشاهی

ای خوش آن لحظه که خون استد و ما سرد شویم
یا به جمع همۀ شیرزنان مرد شویم
ننگ فرهنگ و شرف باختگان کُشت مرا
باده هم نیست که تا بی خبر از درد شویم

گزار - سهراب سپهری

 باز آمدم از چشمۀ خواب، کوزۀ تر در دستم
مرغانی می خواندند، نیلوفر وا می شد، کوزۀ تر بشکستم
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم
*

برای... - شروین حاجی پور

 

برای توی کوچه رقصیدن
برای ترسیدن به وقت بوسیدن
برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون
برای تغییر مغزها که پوسیدن
برای شرمندگی، برای بی پولی
برای حسرت یک زندگی معمولی
برای کودک زباله گرد و آرزوهاش
برای این اقتصاد دستوری
برای این هوای آلوده
برای ولیعصر و درختای فرسوده
برای پیروز و احتمال انقراضش
برای سگ های بی گناه ممنوعه
برای گریه های بی وقفه
برای تصویر تکرار این لحظه
برای چهره ای که می خنده
برای دانش آموز، برای آینده
برای این بهشت اجباری
برای نخبه های زندانی
برای کودکان افغانی
برای این همه« برای» غیر تکراری
برای این همه شعارهای توخالی
برای آوار خونه های پوشالی
برای این همه احساس آرامش
برای خورشید پس از شبای طولانی
برای قرص های اعصاب و بی خوابی
برای مرد، میهن، آبادی
برای دختری که آرزو داشت پسر بود
برای زن، زندگی، آزادی
*

 

آشغالای رنگی - شروین حاجی پور

ترک موتور بابا، رفتیم این شهر رو بالاش

من درگیر رنگ و لاب، بابا به دنبال امضای طلبکارا

گفتم اون آقاهه که مشکی پوشیده، تو آشغالا دنبال چیه بابا

لبخند زد و گفت: اینجا رنگی ترن آشغالاش

پنج سالم بود، کم بارم بود، نفهمیدم چی گفت

بزرگ شدم زود، یاد گرفتم اینو من خوب

که فرق دارن آدما، فاصلش دوره 

داش مهدی که سرباره هر روز

با صابکارش که داره دوتا لندکروز، 

ولی مهدی مخالفم بود

میگفت که بوده کم بود گاهی هم بود

اما اونی که عاشقم بود تا تهش موند

حتی اگه حال بد بود، عشق مرحم حال من بود

یه روز که میرفت سرکار تو یه راه عشقشو دید

با یه مرد بود، توی همون لندکروز

شب خودش دار زد از زخم همون

شهرو که بگردی، آدمای غمگین، 

دنبال رویاهاشونن تو آشغالای رنگی

شهرو که بگردی، آدمای غمگین، 

دنبال رویاهاشونن، تو آشغالای رنگی

خسته ام - اردلان سرفراز

 محبس خویشتن منم، از این حصار خسته ام

من همه تن انا الحقم، کجاست  دار، خسته ام
در همه جای این زمین، هم نفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است، از این دیار خسته ام
کشیده سرنوشت من، به دفترم خط عذاب
از آن خطی که او نوشت، به یادگار خسته ام
از انتظار معجزه، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تکیده ام، هم از بهار خسته ام
به گردِ خویش گشته ام، سوار این چرخ فلک
بس است تکرار ملال، ز روزگار خسته ام
دلم نمی تپد چرا، به شوق این همه صدا
من از عذاب کوه بغض، به کوله بار خسته ام
همیشه من دویده ام، به سوی مسلخ غبار
از آنکه گم نمی شوم، در این غبار خسته ام
به من تمام می ود، سلسله ای رو به زوال
من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام
قمار بی برنده ایست، بازی تلخ زندگی
چه برده و چه باخته، از این قمار خسته ام
گذشته از جاده ی ما، تهی ترین غبارها
از این غبار بی سوار، از انتظار خسته ام
همیشه یاور است یار، ولی نه آنکه یار ماست
از آنکه یار شد مرا دیدن یار، خسته ام

دوبیتی

از خضاب من و از موی سیه کردن من
گر همی رنج خوری، بیش مخور، رنج مبر
غرضم زو نه جوانی است، بترسم که زمن
خِرَدِ پیری جویند و نیابند مگر
کسایی مروزی

 * 

مولانا - محتسب و مست

خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان

منبع: دفتر دوم مثنوی معنوی
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت از این خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنکه خورده ام گفت این خفی است
گفت آنچه خورده ای آن چیست آن
گفت آن چه در سبو مخفی است آن
دور می شد این سوال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو می کنی
گفت من شاد و تو از غم دم زنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هوی هوی می خوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانۀ خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکّانمی

ای نازنین

 

ای نازنین ای نازنین درآینه ما را ببین 
از شرم این صدچهره ها درآینه افتاده چین 
از تندباد حادثه گفتی که جان دربرده ایم 
اما چه جان دربردنی؟!! دیریست که در خود مرده ایم

ای نازنین ای نازنین درآینه ما را ببین 
از شرم این صدچهره ها درآینه افتاده چین  
اینجا به جز درد و دروغ همخانه ای با ما نبود 
درغربت من مثل من هرگز کسی تنها نبود 
عشق و شعو و اعتقاد کالای بازار کساد 
سوداگران در شکل دوست بر نارفیقان شرم باد 
هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت 
هرکس که روزی یار بود اینجا مرا تنها گذاشت  
اینجا مرا تنها گذاشت 
*
ای نازنین ای نازنین درآینه ما را ببین 
از شرم این صدچهره ها درآینه افتاده چین 
من با تو گریه کرده ام درسوگ همراهان خویش 
آنانکه عاشق مانده اند در خانه بر بیمان خویش 
ای مثل من در خود اسیر لیلای من با من بمیر 
تنها به یمن مرگ ما این قصه می ماند به جا 
هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت 
هرکس که روزی یار بود اینجا مرا تنها گذاشت  
اینجا مرا تنها گذاشت

ای نازنین ای نازنین درآینه ما را ببین 
از شرم این صدچهره ها درآینه افتاده چین 
ای مثل من درخود اسیر لیلای من با من بمیر 
تنها به یمن مرگ ما این قصه می ماند به جا  

ای نازنین ای نازنین درآینه ما را ببین 
از شرم این صدچهره ها درآینه افتاده چین

اجازه

 کوهو میذارم رو دوشم

رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دریا می گیرم
شیره ی سنگو می دوشم
میارم ماهو تو خونه
می گیرم بادو نشونه
همه ی خاک زمینو
می شمارم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره

دنیا رو کولم می گیرم
روزی صد دفعه می میرم
می کنم ستاره ها رو
جلوی چشات می گیرم
چشات حرمت زمینه
یه قشنگ نازنینه
تو اگه می خوای نذارم
هیچ کسی تو رو ببینه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره

چشم ماهو در میارم
یه نبردبون میارم
عکس چشمتو می گیرم
جای چشم اون میزارم
آفتاب و ورش می دارم
واسه چشمات در میذارم
از چشام آینه می سازم
با خودم برات میارم
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره

یک رباعی ناب منسوب به عمر خیّام نیشابوری

 شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری وابستی

گفتا شیخا هرانچه گویی هستم

آیا تو هم آنچه می نمایی هستی؟

*



رودکی

 من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه

تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه

چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند

من موی در مصیبت پیری کنم سیاه
*

رودکی

دوبیتی - معینی کرمانشاهی

حرص و فریب و ظلم و فساد و سیه دلی
گه بگذرد ز مرز چنان بی نهایتی
تا در بیان درد نیابد سخنوری
لفظ و عبارنی و کلام و کتابتی
*

حافظ

 اول به وفا می وصالم در داد

چون مست شدم جام جفا را سر داد

پر آب دو دیده و پر از آتش دل

خاک ره او شدم به بادم در داد
*

حافظ

شیخ بهائی

 ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما

درهم شده خلقی، ز پریشانی ما

بت در بغل و به سجده پیشانی ما

کافر زده خنده بر مسلمانی ما
*

شیخ بهائی

طالب آملی

 ای آنکه غمت غذای جسم و جان است

در پیری نیز بر تو کار آسان است

زنهار مکن شکوه ز بی دندانی

غم خوردن را چه حاجت دندان است
*

طالب آملی

فرّخی یزدی

 

شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود

نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان

باز هم باز بود گرچه که او بسته بود

شرف بازی از باز گرفتن نتوان

فرخی یزدی

نظامی گنجوی

 نظامی در هفت پیکرش می فرماید:

پادشه آتشی است کز نورش

ایمن آن شد که دید از دورش

واتش او گلی است گوهربار

در برابر گل است و در بر خار

پادشه همچو تاک انگور است

درنپیچد دران کز او دور است

وانکه پیچد در او به صد یاری

بیخ و بارش کند به صد خواری

عطّار

 دم مزن چون کُن مکُن می نشنوند

با که گویی چون سُخُن می نشنوند

ور کسی می بشنود اسرارِ تو

می نشیند از حسد در کارِ تو

کوه با آن جمله سختی و وقار

هر چه گویی باز گوید آشکار

روی در دیوار کن، وانگه خموش

زانکه آن دیوار دارد نیز گوش

ور تو در دیوار خواهی گفت راز

هست دیوارِ لحَد، با آن بساز
*

عطّار نیشابوری

سیف فرغانی

 جناب سیف فرغانی این چنین می فرماید:

ای ترا در کار دنیا بوده است افزار، دین

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای به دستار و به جبّه گشته اندر دین امام

ترک دنیا کن که نبود جبّه و دستار دین

ای لقب گشته فلان الّدین و والّدینا تو را

ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین

نفس مکّارت کجا بازار رزقی تیز کرد

کز پی دنیا درو نفروختی صد یبار دین

دمی با عطّار

 دمی با عطّار

ره میخانه و مسجد کدام است
که هردو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کاین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهیست
بجوئید ای عزیزان کاین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطّار کو خود می شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

آشفته بازار

آشفته بازار
شاعر: اردلان سرفراز

دلم تنگ است
دلم می سوزد از باغی که می سوزد
نه دیداری، نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری
تمام عمر بستیم و شکستیم
بجز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاری است دنیا
عجب بیهوده تکراری است دنیا
چه رنجی از محبت ها کشیدیم
برهنه پا با تیغستان دویدیم
نگاه آشنا در این همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبکباران ساحل ها ندیدند
به دوش خستگان باری است دنیا
مرا در موج حسرت ها رها کرد
عجب یار وفاداری است دنیا
عجب آشفته بازاری است دنیا
عجب بیهوده تکراری است دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواری است دنیا
عجب دریای طوفانی است دنیا
عجب یار وفاداری است دنیا

*

آینه

 آینه
شاعر: اردلان سرفراز

رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم!!
رو به خودم داد می زنم این آینه ست یا که منم 

من و ما کم شده ایم خسته از هم شده ایم
بنده خاک خاکِ ناپاک خالی از معنای آدم شده ایم  

رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم!!
رو به خودم داد می زنم این آینه ست یا که منم 

دنیا همون بوده و هست حقارت از ما و منه
وگرنه پیشِ کائنات زمین مث یه ارزنه
زمین بزرگ و باز نیست دنیای رمز و راز نیست
به هر طرف رو می کنم راهِ رهایی باز نیست  

دنیا کوچک تر از اونه که ما تصور می کنیم
فقط با یک عکس بزرگ چشمامونو پُر می کنیم
به روز ما چی اومده من و تو خیلی کم شدیم

پاییز چقدر سنگینی داشت که مثل ساقه خم شدیم 

من و ما کم شده ایم خسته از هم شده ایم
بنده خاک خاکِ ناپاک خالی از معنای آدم شده ایم 

رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم!!
رو به خودم داد می زنم این آینه ست یا که منم 

*

 

اجازه

اجازه
شاعر: اردلان سرفراز

کوهو میذارم رو دوشم

رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دریا می گیرم
شیره ی سنگو می دوشم
میارم ماهو تو خونه
می گیرم بادو نشونه
همه ی خاک زمینو
می شمارم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره

دنیا رو کولم می گیرم
روزی صد دفعه می میرم
می کنم ستاره ها رو
جلوی چشات می گیرم
چشات حرمت زمینه
یه قشنگ نازنینه
تو اگه می خوای نذارم
هیچ کسی تو رو ببینه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره

چشم ماهو در میارم
یه نبردبون میارم
عکس چشمتو می گیرم
جای چشم اون میزارم
آفتاب و ورش می دارم
واسه چشمات در میذارم
از چشام آینه می سازم
با خودم برات میارم
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
*

امان از

امان از
شاعر: شهیار قنبری

امان از راه بی‌عابر
امان از شهر بی‌شاعر
امان از روز بی‌روزن

امان از اینهمه رهزن
امان از باد بی‌باده
امان از سرو افتاده
امان از تیغ بی‌دردان

بجای بوسه برگردن
امان از سایه‌ی بی‌سر
بر این درگاه درد ‌آور
امان از ناتمام تو

امان از ناتمام من
امان از شعله آخر
هجوم باد و خاکستـر
که از پروانه‌ی پَرپَر

اجاق شب نشد روشن
امان از روز بی‌رؤیا
امان از شام مرگ‌آوا
امان از جای صد دشنه

میان چین پیـــراهن
ببار ای خوب دیروزی
بر این بازار خودسوزی
که این غم‌خانه‌ی بی مِـی

ندارد آب مردافکن
برقصانم غزلبانو
بچرخانم، غزلبانو
میان گفتن و خفتن

میان ماندن و رفتن

*

بالای نی

بالای نی
شاعر: شهیار قنبری

بشنو از نی پای می
بشنــو از بالای نی

وقت از نی کَر شدن
وقت عریان‌تر شدن
گُم شدن، پیدا شدن
بی در و پیکر شدن
رد شو از هر نابلد
در عبور از فصل بد
رو به این بی‌منظره
این غزل‌کُش، این جسد!
این همه بی‌خاطره

این همه بی‌پنجره
خیل خود جلادِ تلخ
این زُلالِ باکِـــره
تار یــار ما به دار

خلوتِ ما، بی‌حصار
مسلخ سبــزینه‌ها
جنگل بی‌برگ و بار

بشنو از نی پای می
بشنــو از بالای نی

بشنو از این زخم جان
بشنو از این، ناگـهان
بشنو از من، بی‌دریغ
در حضـــور غایبـان

رد شو از آوار برگ
رد شو از فصل تگرگ
رد شو از این زمهریر
رد شو از دیوار مرگ

پُر کُن از می، نای نی
بغض سیل‌آسای نی
بشنو از دل‌ضربه‌ها
بشنو از دریای نی

وقتِ از نی، کر شدن
وقتِ عاشق‌تر شدن
گُم شدن، پیدا شدن
وقفِ یکدیگر شدن

بشنو از نی پای می
بشنو از بالای نی

*


  

ستایش - وحشی بافقی

 به نام چاشني بخش زبانها

حلاوت سنج معني در بيانها

شکرپاش زبانهاي شکر ريز

به شيرين نکته هاي حالت انگيز

به شهدي داده خوبان را شکر خند

که دل با دل تواند داد پيوند

نهاد از آتشي بر عاشقان داغ

که داغ او زند سد طعنه بر باغ

يکي را ساخت شيرين کار و طناز

که شيرين تو شيرين ناز کن ناز

يکي را تيشه اي بر سر فرستاد

که جان مي کن که فرهادي تو فرهاد

يکي را کرد مجنون مشوش

به ليلي داد زنجيرش که مي کش

به هر ناچيز چيزي او دهد او

عزيزان را عزيزي او دهد او

مبادا آنکه او کس را کند خوار

که خوار او شدن کاريست دشوار

گرت عزت دهد رو ناز مي کن

و گرنه چشم حسرت باز مي کن

چو خواهد کس به سختي شب کند روز

ازو راحت رمد چون آهو از يوز

وگر خواهد که با راحت فتد کار

نهد پا بر سر تخت از سردار

بلند آن سر که او خواهد بلندش

نژند آن دل که او خواهد نژندش

به سنگي بخشد آنسان اعتباري

که بر تاجش نشاند تاجداري

به خاک تيره اي بخشد عطايش

چنان قدري که گردد ديده جايش

ز گل تا سنگ وز گل گير تا خار

ازو هر چيز با خاصيتي يار

به آن خاري که در صحرا فتاده

دواي درد بيماري نهاده

نرويد از زمين شاخ گيايي

که ننوشته ست بر برگش دوايي

در نابسته احسان گشاده ست

به هر کس آنچه مي بايست داده ست

ضروريات هر کس از کم وبيش

مهيا کرده و بنهاده اش پيش

به ترتيبي نهاده وضع عالم

که ني يک موي باشد بيش و ني کم

تمنا بخش هر سرکش هواييست

جرس جنبان هر دلکش نواييست

چراغ افروز ناز جان گدازان

نيازآموز طور عشق بازان

کليد قفل و بند آرزوها

نهايت بين راه جستجوها

اگر لطفش قرين حال گردد

همه ادبارها اقبال گردد

وگر توفيق او يک سو نهد پاي

نه از تدبير کار آيد نه از راي

در آن موقف که لطفش روي پيچ است

همه تدبيرها هيچ است، هيچ است

خرد را گر نبخشد روشنايي

بماند تا ابد در تيره رايي

کمال عقل آن باشد در اين راه

که گويد نيستم از هيچ آگاه