من از عشق در راهم، تو در عقل گمراهی...
از خاطراتی که گاه گاه دوستان مرحوم پدر برای ما در زمان حیات نقل کردند یکی این است که: شبی در باغ ونک مستوفی با مرحوم الهی محفل انسی داشتیم. وقتی پاسی از شب گذشت دوستان یکایک به خواب رفتند ولی استاد الهی تا سحر بیدار ماندند و صبح به دوستانشان گفتند که ناله مرغ شب مرا از خواب باز داشت و با او هم آواز شدم و این غزل را سرودم:ز دل ناله ی مرغی شنیدم سحرگاهی
که بر یاد معشوقی کشید از جگر آهی
مرا ره زد آوازش که پرسم ز دل رازش
سخن با که می گوید دهد از چه آگاهی؟
همی گفت و می نالید: برو زین چمن ورنه
تو را تیر عشق آید چو من بر جگر آهی
نه راز جهان پیداست نه سرّ دل عاشق
مگر پرده برگیری از آن ماه خرگاهی
الهی مده پندم منه ازخرد بندم
من از عشق درراهم ، تو در عقل گمراهی
*