صبر کن ای دل پر
غصه در این فتنه و شور
گرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور
از
جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای
دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور
تو
عجب تنگه ی عابرکشی ای معبر عشق
که
به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور
در
فروبند برین معرکه کآن طبل تهی
گوش
گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور
تیز
برخیز ازین مجلس و بگریز چو باد
تا
غباری ننشیند به تو از اهل قبور
مرگ
می بارد ازین دایره ی عجز و عزا
شو
به میخانه که آنجا همه سورست و سرور
شعله
ای برکش و برخیز ز خاکستر خویش
زان
که تا پاک نسوزی نرسی سایه به نور
تنگه - هوشنگ ابتهاج ( ه - الف - سایه )
اشک واپسین - هوشنگ ابتهاج ( ه - الف - سایه )
به كويت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل اميد درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو كوته دستی ام می خواستی ورنه من مسكين
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نيامد دامن وصلت به دستم هر چه كوشيدم
زكويت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حريفان هر يك آوردند از سودای خود سودی
زيان آورده من بودم كه دنبال هنر رفتم
ندانستم كه تو كی آمدی ای دوست كی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم كه خواهم رفت از كويت
بلی رفتم ولی هر جا كه رفتم دربدر رفتم
به پايت ريختم اشكی و رفتم در گذر از من
از اين ره بر نميگردم كه چون شمع سحر رفتم
تو رشك آفتابی كی به دست سايه مي آیی
دريغا آخر از كوی تو با غم همسفر رفتم
مثنوی بانگ نی - هوشنگ ابتهاج
خلاصه ای از مثنوی
بانگ نی – هوشنگ ابتهاج ( ه – الف – سایه )
باز
بانگی از نیستان می رسد
غم
به داد غم پرستان می رسد
بشنوید
این شرح هجران بشنوید
با
نی نالنده همدستان شوید
بی
شما این نای نالان بی نواست
این
نواها از نفس های شماست
آن
نفس کآتش بر انگیزد ز آب
آن
نفس کآتش ازو آمد به تاب
آن نفس کایینه را روشن کند
آن نفس کاین خاک را روشن کند
آن نفس کو چون وزد بر آسمان
شور برخیزد ز جانِ قدسیان
آن نفس کز این شب نومیدوار
برگشاید خندۀ خورشیدوار
آن نفس کز وی چراغ آفتاب
برفروزد با هزاران آب و تاب
آن نفس کز شوق شور انگیز وی
بردمد
از جان نی،صد های و هی
نی
مدد می خواهد از ما،ای نفس
هان
به فریاد دل تنگش برس
سال
ها ناگفته ماند این شرح درد
دردمندی
خوش نفس سر بر نکرد
عاشقان
رفتند از این صحرا خموش
بر
نیامد از دل تنگی خروش
درد
ها را سر به سر انباشتند
انتظار
سینۀ ما داشتند
تا
نفس داری دلا فریاد کن
بستگان
سینه را آزاد کن
ناله را دم می دهم هردم ازآن
کآن نهان در ناله ، بگشاید زبان
بی لب و دندان آن دانای راز
نشنوی از نی نوای دلنواز
از نوازش های آن نوش آفرین
می شود این نالۀ نی دلنشین
دلنشین تر می شود وقتی که او
می نشیند با دلت در گفتگو
سر به گوشت می گذارد گوش کن
نغمه های نغز او را گوش کن
او نشان از عاشقان دارد ببین
عاشقی، صد داغ عشقش بر جبین
عاشقان چون زندگی زاینده اند
عاشقان در عاشقان پاینده اند
عشق از جانی به جانی می رود
داستان از جاودانی می رود
جاودان است آن نوی دیرینه سال
چشمه در خورشید دارد این زلال
مردنِ عاشق نمی میراندش
در چراغی تازه می گیراندش
سرنوشت اوست این خود سوختن
شعله گرداندن چراغ افروختن
آن نفس کو ناله پرداز نی است
تابشی از آتش جان وی است
او درون ناله پنهان می رود
وز ره گوش تو در جان می رود
گوش را پاکیزه کن از بانگ بد
تا نوای خوبِ او در جان رود
بی نوایی هات از نادانی است
در تو نای و نای زن زندانی است
تو گلوی نای خود را می بری
تو ز خون ناله های خود پری
این ستمکاری است این خون کردن است
خون چندین عاشقت بر گردن است
زین گلستان ها که ویران می کنی
اندرونت را بیابان می کنی
*
چیست دریا؟چشم پر اشک زمین
در
نگاهش آرزویی ته نشین
آرزوی
پا گشودن،پر زدن
بر
فراز کوهساران سر زدن
چشمه
بودن،باز جوشیدن به کوه
دم
زدن با آن بلند با شکوه
خویشتن
از خویشتن انگیختن
از
درون خویش بیرون ریختن
تشنگی
نوشیدن از پستان خویش
آب
دادن تشنه را از جان خویش...
*
کوهسارا!
زان بلند دلنشین
چون
گیاهی در بن چاهم ببین
در
شب دریایی خویشم اسیر
گر
سراپا گریه ام بر من مگیر
مانده
ام با صبر دریا پای بند
ماهتابا
بر سرشک من مخند|
بگذر
از دریا و راه خویش گیر
شیوه
دریا دلان در پیش گیر
*
من
همان نایم که گر خوش بشنوی
شرح
دردم با تو گوید مثنوی
من
همان جامم که گفت آن غمگسار
با
دل خونین، لب خندان بیار
من
خمش کردم خروش چنگ را
گر
چه صد زخم است این دلتنگ را
من
همان عشقم که در فرهاد بود
او
نمی دانست و خود را می ستود
در
رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم
مجنون خام اندیش را
می
گرستم در دلش با درد دوست
او
گمان می کرد اشک چشم اوست
گر
جهان از عشق سر گشته است و مست
جان
مست عشق بر من عاشق است...
ناز
اینجا می نهد روی نیاز
گر
دلی داری،بیا اینجا بباز...
*
گفتم که مژده بخش دل خرم است این - هوشنگ ابتهاج
گفتم که مژده بخش دل خرم است این
مست از درم در آمد و دیدم غم است این
گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید
ای گل ز بی ستارگی شبنم است این
پروانه بال و پر زد و در دام خوش خفت
پایان شام پیله ی ابریشم است این
باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت
تنها نه من، گرفتگی عالم است این
ی دست برده در دل و دینم چه می کنی
جانم بسوختی و هنوزت کم است این
آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی
ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این
یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی
چندمین هزار امید بنی آدم است این
گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت
آری سیاه جامه ی صد ماتم است این...
هوشنگ_ابتهاج
آینه در آینه - هوشنگ ابتهاج
مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او ، برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما ، خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش ، تافته در دیده من
آینه در آینه شد ، دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود ، پیش رخ روشن او
تاب نظرخواه و ببین ، کاینه تابید مرا
گوهر گم کرده نگر ، تافته بر فرق فلک
گوهری خوب نظر ، آمد وسنجید مرا
نور چو فواره زند ، بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم ، چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد ، از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم ، سر ز هوای رخ او
یاش که صد صبح دمد ، زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود ، باز نبینید مرا
*
نام شاعر : هوشنگ ابتهاج - ه . الف . سایه
ارغوان - هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )
ارغوان شاخۀ همخون جدا ماندۀ من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته ست هنوز؟
...
من درین گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست.
از بهاران خبرم نیست.
آنچه می بینم دیوار است.
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو برمی کشم از سینه نفس
نفسم را برمی گرداند.
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند.
...
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست.
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست.
...
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است.
آفتابی هرگز
گوشۀ چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
...
اندرین گوشۀ خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد:
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد.
...
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
...
ارغوان پنجۀ خونین زمین
دامن صبح بگبر
وز سواران خرامندۀ خورشید بپرس
کی بر این درۀ غم می گذرند؟
...
ارغوان خوشۀ خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجرۀ باز سحر غلغله می آغازند،
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر.
آه، بشتاب که هم پروازان نگران غم هم پروازند.
...
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
...
تو بخوان نغمۀ ناخواندۀ من
ارغوان شاخۀ همخون جدا ماندۀ من.