از خاطرات مهدیه الهی قمشه ای

 

من از عشق در راهم، تو در عقل گمراهی...

از خاطراتی که گاه گاه دوستان مرحوم پدر برای ما در زمان حیات نقل کردند یکی این است که: شبی در باغ ونک مستوفی با مرحوم الهی محفل انسی داشتیم. وقتی پاسی از شب گذشت دوستان یکایک به خواب رفتند ولی استاد الهی تا سحر بیدار ماندند و صبح به دوستانشان گفتند که ناله مرغ شب مرا از خواب باز داشت و با او هم آواز شدم و این غزل را سرودم:
ز دل ناله ی مرغی شنیدم سحرگاهی
که بر یاد معشوقی کشید از جگر آهی

مرا ره زد آوازش که پرسم ز دل رازش
سخن با که می گوید دهد از چه آگاهی؟

همی گفت و می نالید: برو زین چمن ورنه
تو را تیر عشق آید چو من بر جگر آهی

نه راز جهان پیداست نه سرّ دل عاشق
مگر پرده برگیری از آن ماه خرگاهی

الهی مده پندم منه ازخرد بندم
من از عشق درراهم ، تو در عقل گمراهی

*

در وصف عطار - مهدیه الهی قمشه ای

 عالمی از باده ی عطّار مست  
کرده افیون در خُم بالا و پست

خُم کجا ! دریای لبریز از شراب !  
جامِ دل خواهد که ریزد بی حساب

آن می ای کو مایه ی هشیاری است  
خواب آن خوشتر ز صد بیداری است

عارفی، صاحبدلی، آزاده ای  
دین و دل در عشقِ جانان داده ای

فارغی از نام و ننگ و کفر و دین  
عارفی وارسته از شکّ و یقین

اهل دل را مستی از گفتار توست  
بوی جان در نافه ی اسرار توست

هفت شهر عشق را گردیده ای  
عالم پیدا و پنهان دیده ای

منطق الطّیر سلیمانی تو راست  
سروری بر ملک روحانی تو راست

شیخ صنعانی تو در سودای عشق  
آفرین بر موج گوهرزای عشق

حرف و گفت و صوت را آن شأن نیست  
تا به حق گوید یکی عطّار کیست

مولوی ها مست آن میخانه اند  
شمعِ آن محراب را پروانه اند

سفره ای گسترد و بار عام داد  
رهروان خسته را آرام داد

تا شراب بیخودی در جام کرد  
عالمی را مست و شیرین کام کرد

تا ابد میخانه اش معمور باد  
چشم هشیاران از آن در دور باد

نثری از گلستان سعدی که مهدیه الهی قمشه ای به نظم آورد

 رفت دزدی در سرای پارسا 
دید خالی خانه ی مرد خدا

شد بسی افسرده و آمد برون 
با خبر شد پارسا در اندرون

در رهش انداخت زیرانداز خویش 
تا نگردد دزد محرومی پریش

ای مسلمانان! مسلمانی است این 
چند آخر در نزاع کفر ودین ؟

مولا علی - مهدیه الهی قمشه ای

 ای آفتاب معرفت در سایه ی انوار تو 
مستند هشیاران جان از باده ی گفتار تو
مکتوم بر صاحبدلان ذات تو و اسرار تو 
بیرونی از کون و مکان مولا و مولانا علی
ای جان جمله انبیا، بر تاج هستی گوهری 
بیرونی از ظرف زمان ادیان حق را جوهری
ظلمت سرای خاک را خورشید نیکو منظری 
ای جلوه ای زان بی نشان مولا و مولانا علی
دنیاست در بیگانگی ای آشنا یاری کنم 
کز مستیِ دنیای دون آهنگ هشیاری کنم
دست من و دامان تو ای دوست غمخواری کنم
ای دستگیر بیکسان مولا و مولانا علی
*

همنشینی طوطی و زاغ - مهدیه الهی قمشه ای

 صید طوطی کرد صیادی جوان 
بُرد سوی خانه بهر کودکان

در وثاقش بود زاغی در قفس 
طوطیک را کرد با او هم نفس

زاغ و طوطی هر دو از دیدار هم 
در عذابی سخت با رویی دژم

طوطیک نالید بر دانای راز 
کای مرا بر درگهت روی نیاز

باز گو تا این عقوبت بهر چیست ؟ 
کی توان یک عمر با ناجنس زیست؟

زاغ هم با دیده ای بس خشمگین 
کرد بر طوطی نگاهی پر زکین

گفت با ما گر تو را پیوند نیست 
زاغ هم از دیدنت خرسند نیست

گفت مولانا سخن آرای عشق 
آن درخشان گوهر دریای عشق

"هر که را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
"

این مثل گفتند دانایان راز 
ما هم از دل، شرح آن گفتیم باز