هذیان - مهدی اخوان ثالث

امشب هنوز افسرده ام ، زان غم که دیشب داشتم
دیشب که باز از دست دل ، روحی معذب داشتم
هی می شدم چون یاسمین ، گاهی چنان گاهی چنین
هذیان که می گفتم یقین ، تب داشتم تب داشتم
چون محتضرها می زدم ، در عالم دیگر علم
اما حبیبا باز هم ، نام تو بر لب داشتم
با کفر من زان لاولن ، دیگر دم از یارب زدن
زشت است اما باز من ، نجوای یارب داشتم
تا بامدادان هم به جان ، بر خود نمی بردم گمان
سرگشته بودم وای از آن ، حالی که دیشب داشتم
دستم به سر پایم به گل ، جانم به لب روحم کسل
می دانی ای مطلوب دل ، آخر چه مطلب داشتم
از خاک درگاهت به سر ، تاجی زدم با یک نظر
زیرا که چون مرغ سحر ، از باد مرکب داشتم
نامهربانا دلبرا ، در ماه می دیدم ترا
بر دامن از این ماجرا ، یک چرخ کوکب داشتم
« امید » جان در برده ام ، شب را به روز آورده ام
اما هنوز افسرده ام ، زان غم که دیشب داشتم
زنده یاد : مهدی اخوان ثالث (م . امید )
*

ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم - مهدی اخوان ثالث

ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم
ترا ، ای کهن پیر برنا جاوید
ترا دوست دارم اگر دوست دارم
ترا ، ای گرانمایه دیرینه ایران
ترا ای گرامی گهر دوست دارم
ترا ، ای کهن زاد بوم بزرگان
بزرگ آفرین نامور دوست دارم
هنروار اندیشه ات رخشد و من
هم اندیشه ات ، هم هنر دوست دارم
اگر قول افسانه ، یا متن تاریخ
و گر نقد ونقل سیر دوست دارم
اگر خامه تیشه است و خط نقر در سنگ
بر اوراق کوه و کمر دوست دارم
و گر ضبط دفتر ز مشکین مرکب
نئین خامه ، یا کلک پر دوست دارم
گمان های تو چون یقین می ستایم
عیان های تو چون خبر دوست دارم
هم ارمزد و هم ایزدانت پرستم
هم آن فره و فر وهر دوست دارم
به جان پاک پیغمبر باستانت
که پیری است روشن نگر دوست دارم
گرانمایه زردشت را من فزونتر
زهر پیر و پیغامبر دوست دارم
بشر بهتر از او ندید و نبیند
من آن بهترین از بشر دوست دارم
سه نیکش بهین رهنمای جهانست
مفیدی چنین مختصر دوست دارم
ابر مرد ایرانی راهبر بود
من ایرانی راهبر دوست دارم
نه کشت و نه دستور کشتن به کس داد
از اینروش هم معتبر دوست دارم
من آن راستین پیر را ، گر چه رفته است
از افسانه آن سوی تر دوست دارم
هم آن پور بیدار دل بامدادت
نشابوری هورفر دوست دارم
فری مزدک ، آن هوش جاوید اعصار
که ش از هر نگاه و نظر دوست دارم
دلیرانه جان باخت در جنگ بیداد
من آن شیردل دادگر دوست دارم
جهان گیر و دادآفرین فکرتی داشت
فزونترش زین رهگذر دوست دارم
ستایش کنان مانی ارجمندت
چو نقاش و پیغامور دوست دارم
هم آن نقش پرداز ارواح برتر
هم ارژنگ آن نقشگر دوست دارم
همه کشتزارانت ، از دیم و فاراب
همه دشت و در ، جوی و جر دوست دارم
کویرت چو دریا و کوهت چو جنگل
همه بوم و بر ، خشک و تر دوست دارم
شهیدان جانباز و فرزانه ات را
که بودند فخر بشر دوست دارم
به لطف نسیم سحر روحشان را
چنان چون ز آهن جگر دوست دارم
هم افکار پر شورشان را ، که اعصار
از آن گشته زیر و زبر دوست دارم
هم آثارشان را چه بند و چه پیغام
و گر چند ، سطری خبر دوست دارم
من آن جاودانیاد مردان ، که بودند
بهر قرن چندین نفر دوست دارم
همه شاعران تو ، و آثارشان را
بپاکی نسیم سحر دوست دارم
ز فردوسی ، آن کاخ افسانه کافراخت
در آفاق فخر و ظفر دوست دارم
ز خیام ، خشم و خروشی که جاوید
کند در دل و جان اثر دوست دارم
ز عطار ، آن سوز و سودای پر درد
که انگیزد از جان شرر دوست دارم
وز آن شیفته ی شمس ، شور و شراری
که جان را کند شعله ور دوست دارم
ز سعدی و از حافظ و از نظامی
همه شور و شعر و سمر دوست دارم
خوشا رشت و گرگان و مازندرانت
که شان همچو بحر خزر دوست دارم
خوشا حوزه شرب کارون و اهواز
که شیرینترش از شکر دوست دارم
فری آذر آبادگان بزرگت
من آن پیشگام خطر دوست دارم
صفاهان نصف جهان ترا من
فزونتر ز نصف دگر دوست دارم
خوشا خطه نخبه زای خراسان
ز جان و دل آن پهنه ور دوست دارم
زهی شهر شیراز جنت طرازت
من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم
بر و بوم کرد و بلوچ ترا چون
درخت نجابت ثمر دوست دارم
خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت
که شان خشک و تر ، بحر و بر دوست دارم
من افغان دیرینه مان را که باغی ست
به چنگ بتر از تتر دوست دارم
کهن سغد و خوارزم را ، با کویرش
که شان باخت دوده قجر دوست دارم
عراق و خلیج ترا ، چون ورازرود
که دیوار چین راست در دوست دارم
هم اران و قفقاز دیرینه مان را
چو پوری سرای پدر دوست دارم
چو دیروز افسانه ، فردای رویات
به جان این یک و آن دگر دوست دارم
هم افسانه ات را که خوشتر ز طفلان
برویاندم بال و پر دوست دارم
هم آفاق رویائیت را ، که جاوید
در آفاق رویا سفر دوست دارم
چو رویا و افسانه ، دیروز و فردات
به جای خود این هردو سر دوست دارم
ولیکن ازین هر دو ، ای زنده ، ای نقد
من امروز تو بیشتر دوست دارم
تو در اوج بودی ، به معنا و صورت
من آن اوج قدر و خطر دوست دارم
دگر باره بر شو به اوج معانی
که ت این تازه رنگ و صور دوست دارم
نه شرقی ، نه غربی ، نه تازی شدن را
برای تو ای بوم و بر دوست دارم
جهان تا جهان است ، پیروز باشی
برومند و بیدار و بهروز باشی
*

عطار نیشابوری

با گل گفتم که داد بستان و برو
آب رخ خود خواه ز باران و برو
گل گفت که بر من ابر از آن میگرید
یعنی که بشوی دست از جان و برو
*
در غنچه نگاه کن که چون میجوشد
پیکانش نگر که همچو خون می جوشد
بلبل سرِ پیکانش به منقار بسفت
خون از سرِ پیکانش برون می جوشد
*


از کرده خویشتن پشیمانم - مسعود سعد سلمان

آن قدیمها این قصیده در کتاب فارسی دبیرستانمان بود و ازبرش کرده بودم. امروز هر چه زمزمه کردم بعضی از ابیاتش به خاطرم نیامد. سرانجام از قفسه ( کتابخانه مجازی فارسی ) پیدایش کردم.

از کردهء خويشتن پشيمانم
جز توبه ره دگر نمي‌دانم
کارم همه بخت بد بپيچاند
در کام، زبان همي چه پيچانم
اين چرخ به کام من نمي‌گردد
بر خيره سخن همي چه گردانم
در دانش تيزهوش برجيسم
در جنبش کند سير کيوانم
گه خسته ی آفت لهاوورم
گه بسته ی تهمت خراسانم
تا زاده‌ام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
يک چند کشيده داشت بخت من
در محنت و در بلاي الوانم
چون پيرهن عمل بپوشيدم
بگرفت قضای بد گريبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندين چه زني تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشي تنم؟ نه زوبينم
در تف چه بري دلم؟ نه پيکانم
حمله چه کني که کند شمشيرم
پويه چه دهی که تنگ ميدانم
رو رو! که بايستاد شبديزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحان‌الله همي نگويد کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کيم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نيزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پيشانم
نه در صدد عيون اعمالم
نه از عدد وجوه اعيانم
من اهل مزاح و ضحکه و زيچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزه ی اين و آن بود آبم
در سفره ی اين و آن بود نانم
پيوسته اسير نعمت اينم
همواره رهين منت آنم
عيبم همه اين که شاعری فحلم
دشوار سخن شده‌ست آسانم
در سينه کشيده عقل گفتارم
بر ديده نهاده فضل ديوانم
شاهين هنرم نه فاخته مهرم
طوطي سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاري نظام و نيک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالي نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامني فرو ريزد
گر آستيي ز طبع بفشانم
در غيبت و در حضور يکرويم
در انده و در سرور يکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پير قمر مي‌بازم
داو دو سر و سه سر همي خوانم
وانگه بکشم همه دغاي او
بنگر چه حريف آبدندانم
بسيار بگويم و برآسايم
زان پس که زبان همي برنجانم
کس بر من هيچ سر نجنباند
پس ريش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ايزد داند که هست همچون هم
در نيک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ يوسفم والله
بر خيره همي نهند بهتانم
گر هرگز ذرهءي کژي باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بيهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ويرانم
بکشفت سپهر باز بنيادم
بشکست زمانه باز پيمانم
در بند نه شخص، روح مي‌کاهم
از ديده نه اشک، مغز مي‌رانم
بيهش نيم و چو بيهشان باشم
صرعي نيم و به صرعيان مانم
غم طبع شد و قبول غم‌ها را
چون تافته ريگ زير بارانم
چون سايه شدم ز ضعف وز محنت
از سايهء خويشتن هراسانم
با حنجره زخم يافته گويم
با کوژي خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خويشتن بينم
تنها گويي که در بيابانم
در زاويهء فرخج و تاريکم
با پيرهن سطبر و خلقانم
گوري است سياه رنگ دهليزم
خوکي است کريه روي دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعيف و دل قوي بينم
اميد به لطف و صنع يزدانم
باطل نکند زمانه‌ام ايرا
من بندي روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او يازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حري که من از عنايت رايش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادي که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
اي آنکه هميشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بي‌جرم نگر که چون درافتادم
داني که کنون چگونه حيرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پريشانم
زي درگه تو همي رود بختم
در سايهء تو همي خزد جانم
مظلومم و خيزد از تو انصافم
بيمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتي به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا يک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخريدي مرا گران مشمر
داني که به هر بهايي ارزانم
از قصهء خويش اندکي گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پيوسته چو ابر و شمع مي‌گريم
وين بيت چو حرز و ورد مي‌خوانم:
فرياد رسيدم اي مسلمانان
از بهر خداي اگر مسلمانم
گر بيش به گرد شغل کس گردم
هم پيشهء هدهد سليمانم!