به کوشش : کریم عادل
چنان كه گفته مي شود در ميان اوغوزها ( طايفه اي از تركها ) پهلواني بود به نام دوخا قوجا اوغلو كه او را دومرول ديوانه مي ناميدند . روي رودخانه خشكيده اي پلي بنا كرده بود و از كساني كه از روي آن عبور مي كردند سي و سه سكه نقره و از كساني كه از روي آن عبور نمي كردند چهل سكه نقره مي گرفت . چرا اينطوري مي كرد ؟ براي اينكه مي گفت : آيا پهلواني پر زور و جسورتر از من پيدا مي شود كه بيايد و با من بجنگد ؟ مي گفت :آوازه، جسارت ، پهلواني و برومندي من به روم و شام رسيده است
روزي كنار پل گروهي از عشاير چادر زده بودند . از آنها جوان برومندي بيمار بود و به امر خداوندفوت كرد . يكي واي پسرم ، يكي واي برادرم مي گفت و گريه مي كرد . به خاطر آن جوان شيون وزاريزيادي به راه افتاد . انتظار نمي رفت ، دومرول ديوانه به تاخت رسيد ( به سرعت ) و گفت : ابله ها چرا گريه مي كنيد ؟ در كنار پل من اين داد و فرياد چيست ؟ چرا شيون به راه انداخته ايد ؟
گفتند : خان ، يكي از جوانان برومندمان مرده است و براي او گريه مي كنيم
دومرول ديوانه گفت : پهلوانتان را چه كسي كشت ؟ گفتند : اي پهلوان ، از طرف خداوند دستور آمد و عزرائيل جان آن پهلوان را گرفت . دومرول ديوانه گفت : عزرائيل چگونه مردي است كه جان آدم را مي گيرد ؟ خداوند توانا ، به خاطر وحدانيت و دولتت ( قدرت ) ، عزرائيل را بر من آشكار ساز تا با او بجنگم و كشتي بگيرم تا جان پهلوانان خوب سرشت را نگيرد
دومرول ديوانه به خانه اش برگشت
سخنان دومرول براي خداوند متعال خوشايند نيامد
(( نگاه كن ، ديوانه احمق وحدانيت مرا نمي شناسد به خاطر نعمتها و بخششهاي من شكرگذاري نمي كند ؟ در درگاه وسيع من مي گردد و فخر و غرور مي فروشد ؟ ))
به عزرائيل امر كرد ، اي عزرائيل بر آن ديوانه ابله آشكار شو و رخسارش را پريشان گردان و جانش را بگير
دومرول ديوانه به همراه چهل تن از پهلوانان نشسته و به خوردن و آشاميدن مشغول بود كه عزرائيل سر رسيد . عزرائيل را نه دربان ديد و نه نگهبان . چشمهاي بيناي دومرول ديوانه نديد ، در دستان پر زورش تواني نماند . ( در اين قسمت از داستان دده قورقود ساز خود را برداشته و سخنان دومرول ديوانه را به صورت شعر چنين مي گويد .
مه ره نه هئيبتلو قوجاسان ؟ واي ، چه پيرمرد با ابهتي
قاپو چيلار سني گؤرمه دي ، دربانها تو را نديدند
چاووشلار سني تؤيمادي ، ( نگهبانها هم تو را حس نكردند
منيم گؤره ر گؤزلريم ، گؤرمز اؤلدي ، ( چشمهايم سياهي رفت
توتار منيم اللريم توتماز اؤلدي ، ( دستهايم گيرايي خود را از دست داد
ديتره دي منيم جانيم . جوشه گلدي ( بر جانم لرزه افتاد
آلتون آياغيم أليمده ن يئره دوشدي ، ( جام طلايي از دستم بر زمين افتاد
آغزيم ايچي بوز كيبي ، ( دهانم مانند يخ سرد شد
سونوكلريم توز كيبي اولدي ، ( استخوانهايم مانند پودر شد
مه ره ساققالجيغي آغجا قوجا ، ( اي پير ، ريش سفيد به من بگو
گؤزجو گه زي چونگه قوجا -- تو كه چشمانت به حدي گود افتاده كه ترسناك شدي
مه ره ، نه هئيبه تلو قوجاسان ، دئگيل مانا !-- به من بگو ، تو چقدر با ابهتي
قادام _ بالام توخينار بو گون سانا ! _ دئدي .-- گفت : روزي درد و بلايم به جانت مي افتد
وقتي چنين گفت عزرائيل عصباني شد و گفت :
مه ره ، ده لي قاووات ! به من بگو اي ابله
گؤزوم چؤنگه ايديگين نه به گه نمزسن ؟ -- گود افتادگي چشمانم را براي چه نمي پسندي ؟
گؤزي گوگچه ك قيزلارين _ گه لينلرين جانين چوخ آلميشام ! -- جان دخترها و عروسهايي با چشمان زيبا را زياد گرفته ام .
ساقاليم آغارديغين نه به گه نمزسن ؟ -- سفيد بودن ريشهايم را براي چه نمي پسندي ؟
آغ ساققاللو ، قارا ساققاللو ايگيد لرين جانين چوخ آلميشام !-- جان پهلوانان جوان و پير را خيلي گرفته ام .
ساققاليم آغار ديغين معناسي بودور ! دئدي . -- گفت : علت سفيد بودن ريشهايم همين است
اي احمق ديوانه آن روز مي گفتي كه عزرائيل دستم مي افتاد مي كشتمش ، جان پهلوان را از دست او مي رهاندم . اي ديوانه ، من حالا آمده ام كه جان تو را بگيرم . جانت را مي دهي و يا مي خواهي يا من بجنگي ؟
دومرول ديوانه گفت : آيا عزرائيل بالدار تو هستي ؟ گفت : (( بلي من هستم )) گفت : جان اين پهلوانان را تو مي گيري ؟ گفت : آري من مي گيرم . دومرول ديوانه گفت : دربانها درها را ببنديد . اي عزرائيل من تو را در جاي بزرگي مي جستم خوب شد اينجا به دستم افتادي . من الان تو را مي كشم و جان جوانان رشيد را از دست تو مي رهانم .
شمشير بزرگش را از غلاف درآورد و ودر دست گرفت و براي زدن عزرائيل هجوم آورد ولي عزرائيل تبديل به كبوتري شد و از پنجره پرواز كرد و رفت .
پهلوان ، دومرول ديوانه دستي زد و قهقهه زنان خنديد و گفت : پهلوانانم ، عزرائيل را چنان ترساندم كه در گشاد را رها كرد و از دريچه تنگ در رفت . از دست من تبديل به پرندۀ ، كبوتر مانندي شده و پرواز كرد . مگر مي گذارم قبل از اينكه به پرنده طلايي ( پرنده آغشته به خون ) تبديل شود جانش را برهاند ؟
بلند شد و شاهينش را در دست گرفته و سوار بر اسب شده و به راه افتاد و يكي ، دو تا كبوتر را كشت و خواست به خانه اش برگردد كه عزرائيل بر اسب او ظاهر شد و اسب رم كرده و دومرول ديوانه را به زمين كوبيد . سرش گيج رفت و هوش از سرش پريد و عزرائيل روي سينه او نشست و بعد شروع كرد به خفه كردن او .
دومرول ديوانه گفت :
مه ره عزرائيل ، آمان ! -- اي عزرائيل امان بده
تانري نين بير ليگينه يوخدور گومانیم -- بر وحدانيت خدا شكي نيست
من سه ني بؤيله بيلمز ايديم . -- من نمي دانستم كه تو اينگونه اي
اوغورلايين جان آلديغيني تويماز ايديم -- نمي دانستم بدون اينكه اطلاع بدهي جان را مي گيري
دؤكمه سي بؤيوك بيزيم تاغلاريميز اوْلور -- ما كوههاي بلندي داريم
اوْل تاغلاريميزدا ، باغلاريميز اوْلور -- در آن كوهها باغهايي هست
اوْل باغلارين قارا سالخيملاري ، اوزومي اوْلور ، -- در آن باغها خوشه هاي سياه انگور هست
اوْل اوزومي سيخارلار ، آل شه رابي اوْلور ، -- آب آن انگورها را مي گيرند كه شراب گوارايي درست مي شود
اوْل شه رابدان ايچه ن أسروك اوْلور -- هر كه از آن شراب مي خورد مست مي شود
شه رابلو ايديم ، تويماديم ، نه سؤيله ديم ، بيلمه ديم . -- مست بودم نفهميدم كه چه گفتم
به گليگه اوسانماديم ، ايگيتليگه تويماديم . -- شرافت را نفهميدم و پهلواني را خوب درك نكردم
جانيم آلما ، عزرائيل مه ده د ! دئدي . -- گفت جانم را نگير . عزرائيل امان بده
عزرائيل گفت : احمق ديوانه چرا از من خواهش مي كني ، از خداوند متعال بخواه . از دست من كاري بر نمي آيد . من مامورم و معذور . دومرول ديوانه گفت : ((پس كسي هم جان مي دهد و هم جان مي گيرد خدا است ؟ )) گفت : (( بلي اوست ! )) . برگشت به عزرائيل گفت : پس تو چه كار مي كني ؟ تو بيا كنار من از خدا بخواهم .
دومرول ديوانه اينجا چنين مي گويد :
اوجلاردان اوجاسان ! -- از بلندها بلندتري
كيمسه بيلمز نئجه سن !-- هر كسي نمي تواند تو را بشناسد
گؤر كلوْ تانري ، -- خداوند زيبا
نئجه جاهيللر سه ني گؤگده آرار يئرده ايسته ر ،-- چگونه جاهلان تو را در آسمانها مي جويند و در زمين مي خواهند
سن خوْد مؤمينلر گؤنلونده سن ،-- تو در قلب مومنان هستي
دايم توران جبٌار تانري ، -- خداوندي كه حكمدار ابدي هستي
باقي قالان ستٌار تانري ، -- اي خداوند هميشه جاويدان و پوشاننده عيبها
مه نيم جانيمي آلير اوْلسان ، سن آلگيل !-- اگر مي خواهي جانم را بگيري تو بگير
عزرائيله آلماغا قوْماگيل ! دئدي . -- گفت : نگذار عزرائيل جانم را بگيرد
حرفهاي دومرول ديوانه خداوند را خوش آمد . عزرائيل را صدا كرده و به او گفت : به وحدانيت من پي برد و به اين خاطر كه شكرگزاري كرد در عوض جان او جان ديگري پيدا كن و بگذار جان دومرول ديوانه آزاد باشد
عزرائيل گفت : اي دومرول ديوانه امر خداوند اين چنين شد كه تو به جاي جان خودت جان ديگري پيدا كني تا جانت آزاد باشد . دومرول ديوانه گفت من جان را چگونه پيدا كنم ؟ پدر و مادر پيري دارم بيا برويم شايد يكي از آنها جانش را بدهد و تو بگيري تا جان من آزاد باشد
دومرول ديوانه بلند شد و پيش پدرش آمد . -- دست پدرش را بوسيد و چنين گفت
آغ ساققاللو عزيز ، عززه تلو ، جانيم بابا ! -- اي پدر عزيز و محترم و جانم
بيلير مي سن نه لر اوْلدي ؟ -- مي داني چه اتفاقي افتاده است ؟
كوفر سؤز سؤيله ديم ، -- كفر آميز سخن گفتم
حق تعالا يا خوش گه لمه دي ، -- براي خداوند بزرگ خوشايند نيامد
گؤك اوزه رينده آل قانادلو عزراييله أمر ايله دي ،-- به عزرائيلي كه در آسمان بود امر كرد
اوچوب گه لدي ، -- پرواز كرده و آمد
آغجا مه نيم گؤكسوم باسيب قوْندي ، -- آمد و سينه ام را فشار داد و نشست
خيريلدايب تاتلو جانيم آلور اوْلدي -- خفه كنان خواست جان شيرينم را من بگيرد
بابا ، سه نده ن جان ديله ره م ، وئره رمي سن ؟-- پدر از تو جان مي خواهم ، مي دهي ؟
يوْخسا (( اوْغول ، ده لي دومرول )) دئيو آغلار مي سان ؟ -- و يا اينكه مي خواهي (( پسرم دومرول ديوانه )) گويان گريه كني ؟
پدرش گفت
اوْغول اوْغول ، آي اوْغول ! -- پسرم پسرم اي پسرم
جانيم پاره سي اوْغول ! -- پسرم اي پاره تنم
توْغدوغوندا توْقوز بوغْرا اؤلدوردوگوم ، آسلان اوْغول !-- اي پسري كه وقتي مي خواستي به دنيا بيايي نه شير را به
قرباني تو كشته ام
دوْنلوگي آلتون بان ائويمين قه بضه سي اوْغول ! -- اي پسري كه ستون تاق بلند و طلايي خانه ام هستي
قازا به نزه ر قيزيمين – گه لينيمين چيچه گي اوْغول ! -- اي پسري كه سوگل دختر و عروس غاز چهره ام ( نمادي از زيبايي ) هستي
قارشو ياتان قارا تاغيم گه ره كسه ، -- اگر امكان دارد كوههايم كه برفش آب شده
سؤيله گه لسون – عزراييلين يايلاسي اوْلسون ! -- بگو اگر قبول مي كند ييلاق عزرائيل شود
سوْيوق – سوْيوق بينار لاريم گه ره كسه ، -- اگر امكان دارد ، چشمه هاي خنكم
آنا ايچه ت اوْلسون -- محل نوشيدن آب او شود
تاولا – تاولا شاهباز آتلاريم گه ره كسه ! -- اگر امكان دارد شاه اسبهايم
آنا بينه ت اوْلسون !-- وسيله سواري او شوند
قاتار – قاتار ده وه لريم گه ره كسه -- اگر امكان دارد گله شترهايم
آنا يوكله ت اولسون ! -- حمال بار او شوند
آغاييلدا آغجا قوْيونوم گه ره كسه ، -- اگر امكان دارد گوسفندان سفيدم كه در ييلاق هستند
قارا مودباق آلتيندا آنون شؤله ني اوْلسون-- اگر امكان دارد سكه هاي طلا و نقره ام
آنا خه رجليك اوْلسون !-- خرجي او باشند ( او خرج كند
دوْنيا شيرين ، جان عزيز ، -- دنيا شيرين است و جان عزيز
جانيمي قييا بيلمن ، به للوْ بيلگيل ! -- بدان كه نمي توانم از جانم بگذرم
مه نده ن عزيز ، مه نده ن سئوگلي آنان دير ، اوْغول ، آنا ناوار ! دئدي ، -- گفت : مادرت از من عزيزتر است و از من بيشتر تو را دوست دارد پيش او برو
دومرول ديوانه از پدرش نا اميد شد و پيش مادرش آمد و چنين گفت
آنا بيلير مي سه ن نه لر اوْلدي ؟ -- مادر مي داني چه اتفاقي افتاده است ؟
گوْك يوزونده ن آل قاناتلو عزراييل اوچوب گه لدي ، -- از آسمان عزرائيل بال دار پرواز كرده و آمد
آغجا مه نيم گؤكسوم باسيب قوندي ، -- سينه ام را فشار داده و نشست
خيرلاديب جانيم آلير اوْلدي ، -- داشت خفه مي كرد و مي خواست جانم را بگيرد
بابامدان جان ديله ديم ، آمما وئرمه دي ، -- از پدرم جان خواستم اما نداد
سه نده ن جان ديله ره م آنا ، -- مادر ، از تو جان مي خواهم
جانيني مانا وئره ر مي سن ؟ -- جانت را به من مي دهي ؟
يوْخسا (( اوْغول ، ده لي دومرول )) دئيو آغلار مي سان ؟ -- و يا اينكه مي خواهي (( پسرم دومرول ديوانه )) گويان گريه كني ؟
آجي تيرفاق آغ يوزونه چالار مي سان ؟ و يا اينكه مي خواهي با ناخن هايت صورتت را چنگ بزني
قارغو كيمي قارا ساچين يولار مي سان ، آنا ؟ دئدي ، گفت : و يا اينكه مي خواهي موهاي سياهت را مثل ني بكني ؟
مادرش اينجا چنين مي گويد
اوْغول اوْغول آي اوْغول !-- پسرم پسرم اي پسرم
توْقوز آي تار قارنيمدا گؤتوردوگوم ، اوْغول !-- اي پسري كه نه ماه در شكم تنگم تو را حمل كردم
توْلما بئشيكلرده به له ديگيم اوْغول !-- اي پسري كه در گهواره ها لولت كردم
اوْن آن دييه نده دوْنيا يوْزونه گه تيرديگيم ، اوْغول ! -- اي پسري كه وقتي مي خواست به ماه دهم برسد به دنيا آوردمت
توْلاب - توْلاب آغ سودومي أميزديرديگيم ، اوْغول !-- اي پسري كه شير سفيدم را تا زماني كه سير شدي به تو خوراندم
آغجا بورجلي حاصارلاردا توتولايدين ، اوْغول !-- اي پسرم اگر در زندان گرفتار مي شدي
ساسي دينلي كافر ألينده توتساق اوْلايدن ، اوْغول !-- اي پسرم اگر در دست كافر بي دين اسير مي شدي
آلتون – آقچا گوجونه سالوباني سه ني قورتاراييديم ، اوْغول !-- اي پسرم تو را به زور طلا و نقره مي رهاندم
يامان يئره وارميشسان ، وارا بيلمن ، -- جاي بدي رفته اي نمي توانم بروم
دونيا شيرين ، جان عزيز ! -- دنيا شيرين است و جان عزيز
جانيمي تييا بيلمن ، به للوْ بيلگيل ! دئدي ، -- گفت : از جانم نمي توانم بگذرم اين را يقين بدان
مادرش هم جانش را به او نداد و وقتي چنين گفت عزرائيل براي گرفتن جان دومرول ديوانه آمد . دومرول ديوانه گفت : اي عزرائيل امان بده ، باور كن بر وحدانيت خداوند شكي ندارم
عزرائيل گفت : اي احمق ديوانه ديگر براي چه امان مي خواهي ؟ پيش پدر پيرت رفتي جانش را نداد ، پيش مادر پيرت رفتي جانش را نداد . انتظار داري چه كسي جانش را بدهد ؟ دومرول ديوانه گفت : دلداري دارم او را ببينم . عزرائيل گفت : اي ديوانه دلدارت كيست ؟ گفت : دختر بيگانه اي ( از فاميل نيست ) كه همسرم است ، از او دو تا پسر دارم ، امانتي دارم ، آنها را به او بسپارم ، بعر از آن جانم را بگير . سوار بر اسبش پيش زنش آمده و گفت
بيلور مي سن ، نه لر اوْلدي ؟ -- مي داني چه اتفاقي افتاده است ؟
گؤك يوزونده ن آل قاناتلو عزراييل اوچوب گه لدي ،-- عزرائيل بالدار از آسمان پرواز كرده و آمد
آغجا مه نيم گؤكسومي باسيب قوْندي -- مي خواست جان شيرينم را بگيرد
باباما وئر دئديم ،جان وئرمه دي -- از پدرم خواستم جانش را بدهد ، نداد
آناما وارديم ، جان وئرمه دي ، -- از مادرم خواهش كردم ولي جان نداد
(( دوْنيا شيرين جان تاتلو ! )) دئديلر ، -- گفتند دنيا شيرين است و جان عزيز
گفت
يوْك سه ك – يوْك سه ك قارا تاغلاريم ، -- حالا كوههاي بلندم
سانا يايلاق اوْلسون !-- ييلاق تو شوند
سويوق – سويوق سوْلاريم ،-- آبهاي خنكم
سانا ايچه ت اوْلسون ! -- نوشيدني تو شوند
تاولا – تاولا شاهباز آتلاريم ، -- گله ، گله اسبهاي شاهانه ام
سانا بينه ت اوْلسون !-- تو را سواري دهند
دونلوگي آلتون بان ائويم ، -- خانه ام كه تاق بلند و طلايي دارد
سانا كؤلگه اوْلسون ! -- سايبان تو شوند
قاطار - قاطار ده وه لريم ، -- گله گله شترهايم
سانا يوكلت اوْلسون !-- حمال بلرهاي تو شوند
آغاييلدا آغجا قويونوم ، -- گوسفندان سفيدم كه در ييلاق هستند
سانا شؤلن اوْلسون ! -- غذاي تو شوند
گؤزون كيمي توتارسا ، -- هر كسي را كه مي پسندي
گؤنلون كيمي سئوه ر سه !-- دلت هر كسي را كه دوست دارد
سن آنا وار گيل ! -- به همسري او درآي
ايكي اوْغلانجيغي اؤكسوز قوماگيل ! دئدي ،-- گفت : دو پسرانم را يتيم مگذار
زن اينجا چنين گفت :
نه دييه رسن ، نه سؤيلرسن ؟-- چه مي گويي ، چه حرفي است كه مي زني ؟
گؤز آچوب گؤردوگوم ، -- اي كسي كه وقتي چشمانم را باز مي كنم اول تو را مي بينم
كؤنول وئريب سئوديگيم ، -- اي كسي كه دل به تو داده ام و عاشقت هستم
قوْچ ايگيديم ، شاه ايگيديم ! -- اي جوانمردم ، اي مرد شاهانه ام
تاتلو داماق وئريب سوروشدوغوم ! -- اي كه كام شيرينت را چشيده ام
بير ياسديقدا باش قوْيوب أميشديگيم !-- اي كه با تو روي يك بالش سر نهاده ام
قارشو ياتان قارا تاغلاري ، -- كوههاي بلند و به هم پيوسته
سه نده ن سوْنرا من نه ائيلره م ؟ -- بعد از تو براي چه مي خواهم ؟
يايلار اوْلسام ، مه نيم گوْروم اوْلسون !-- اگر در آنها گردش كردم گورم شوند
سوْيوق – سوْيوق سولارين ، -- آبهاي خنك تو را
ايچه ر اوْلسام ، مه نيم قانيم اوْلسون !-- اگر من نوشيدم از خون من رنگين شوند
آلتون – آقچان خه رجله يور اوْلسام ،-- اگر طلا و نقره ها را خرج كردم
مه نيم كه فه نيم اوْلسون ! -- هزينه كفن من باشند
تاولا – تاولا شاهباز آتين بينه ر اوْلسام -- اگر گله گله اسبهاي شاهانه را سوار شدم
مه نيم تابوتوم اوْلسون !-- تابوت من شوند ( حمل كننده مرده
سه نده ن سوْنرا بير ايگيدي !-- اگر بعد از تو مردي را
سئويب وارسام ، بيله ياتسام ،-- بپسندم و همسرش شوم و با او همبستر شوم
آلاييلان اوْلوب مه ني سوخسون ! -- اژدهايي شده و من را نيش بزند
سه نين اوْل موخه ننه ت آنان – بابان ، -- پدر و مادر خائن و بي اعتبارت
بير جاندا نه وار كي ، سانا قييماميشلار ؟ -- جان چيست كه دلشان نيامد آن را به تو بدهند ؟
عرش تانيق اوْلسون ، كورسي تانيق اوْلسون ! -- فلك و آسمان هشتم شاهد باشند
يئر تانيق اولسون ، گؤك تانيق اوْلسون !-- زمين و آسمان شاهد باشند
قادير تانري تانيق اوْلسون !-- خداوند توانا شاهد باشد
مه نيم جانيم سه نين جانينا قوربان اوْلسون ، دئدي ،-- گفت : جان من قرباني جان تو شود
عزرائيل آمد جان زن را بگيرد ولي دومرول يهلوان راضي به گرفتن جان همسرش نشد و از خداوند اينچنين تمنا و خواهش نمود
گفت :
اوجلاردان اوجاسان !-- از بلندها بلندتري
كيمسه بيلمز نئجه سن !-- هر كسي نمي تواند تو را بشناسد
گؤر كلوْ تانري ،-- خداوند زيبا
چوخ جاهيللر سه ني گؤگده آرار يئرده ايسته دی -- خيلي از جاهلان تو را در آسمانها مي جويند و در زمين مي خواهند
سن خوْد مؤمينلر گؤنلونده سن ، -- تو در قلب مومنان هستي
دايم توران جبٌار تانري-- خداوندي كه حكمدار ابدي هستي
اوْلو يوللار اوْزه رينه ،-- در راههاي ( محل گذر ) بزرگ
عيماره تلر ياپاييم سه نين اوْچون !-- به خاطر تو عمارتهايي بنا مي كنم
آج گؤرسه م ، دوْيوراييم سه نين اوْچون ! -- اگر گرسنه اي ديدم به خاطر تو سيرش مي كنم
يالينجيق گؤرسه م – توْناداييم سه نين اوْچون !-- اگر برهنه اي ديدم به خاطر تو او را جامه مي دهم
آليرسان ايكيميزين جانين بيله آلگيل !-- اگر مي خواهي بگيري جان هر دويمان را با هم بگير
قوْرسان ايكيميزين جانين بيله قوْگيل !-- اگر مي رهاني جان هر دويمان را يكجا برهان
كه ره مي چوْخ ، قادير تانري ! دئدي ،-- گفت : خداوند توانايي كه بخششت بسيار است
سخنان دومرول ديوانه خدا را خوش آمد و به عزرائيل امر كرد كه ، جان پدر و مادر دومرول ديوانه را بگير . گفت : به دومرول ديوانه و همسرش صد و چهل سال عمر دادم . عزرائيل هم در جا جان پدر و مادر او را گرفت و دومرول ديوانه با همسرش صد و چهل سال عمر كردند .
دده قورقود آمده و داستان را سرود و حرفهايش را گفت (( اين داستان دومرول ديوانه بود بعد از من عاشيق هاي ( خواننده اي كه قوپوز مي نوازد و مي خواند ) بزرگ آن را نقل كنند و اشخاص رو سفيد و بخشنده آن را گوش كنند .
گفت : دعاي خيري بكنيم :
يئرلي قارا تاغلارين ييخيلماسين ! -- كوههاي ريشه دار و بلندت نيافتند ( زلزله نشود
گؤلگه ليجه قابا آغاجين كه سيلمه سين ! -- درختان بزرگ و سايه دارت بريده نشوند
قامين آخان گؤركلو سويون قوروماسين !-- آبهاي جوشان و گوارايت خشك نشوند
قادير تانري سه ني نامه رده موحتاج ائتمه سين !-- خداوند متعال تو را محتاج نامرد نكند
آغ آلنوندا بئش كه لمه دوعا قيلديق ، قه بول اوْلسون ! -- با روسفيدي پنج كلمه دعا گفتيم قبول باشد
ييغيشديرسون ، دوروشدورسون ، گوْناهينيزي آدي گؤر كلو محمٌده باغيشلاسون ! -- گناهانتان را جمع كرده و نگه دارد و همه را به خاطر محمد ( رسول اكرم ) ببخشايد .