هذیان یک مسلول - کارو درداریان

 هذیان یک مسلول

همره باد از نشیب و فراز کوهساران 
از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران

از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین، از آسمان، از ابر و مه، از باد و باران
از مزار بی کسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
ساز نه، دردی، فغانی، ناله ای،‌ اشک نیازی
مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم! فرزند مسلول تو… مادر، باز کن در
باز کن در باز کن … تا بینمت یکبار دیگر
چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله، کنده بر جبینم
تارغم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگی ها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر، ببین از باده ی خون مستم آخر
خشک شد، یخ بست، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سر به سر، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد،‌ در به در خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه! چه دانی سل چه ها کرده است با من؟ من چه گویم
هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
زآستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم، پشت خمیده، گونه های گود، زیبم
ناله ی محزون حبیبم، لخته های خون طبیبم
کشته شد، تاریک شد، نابود شد، روز جوانم
ناله شد،‌ افسوس شد، فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
وه! زبانم لال، این خون دل افسرده حالم
گر چه شیرِ توست، مادر… بی گناهم، کن حلالم
آسمان! ای آسمان… مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکرم را
بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را

سر به بالینش نهم، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر، چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم، مادر؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها، تک سرفه ها! قلبم تبه شد، مرد، مردم
بس کنین آخر، خدارا! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته… روز رفته، شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش، می خواهم بخوابم
عشقها! ای خاطرات…ای آرزوهای جوانی !
اشکها! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها… افسانه ها… ای ناله های آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر… امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم، هر چه بودم در گذشته
کرچه پود از تارِ دل،‌ تارِ دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تا لباس عقد خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن،‌ فرزند خود را، مادر من
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار،‌ خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان،‌ خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
این منم، فرزند مسلول تو، مادر،‌ باز کن در
باز کن، ازپا فتادم… آخ… مادر
م...ا...د...ر

 

هیچ نظری موجود نیست: