دل من گریه نکن - سعید دبیری

  دل من گریه نکن
می ریزه برگای زرد روی سنگفرشای سبز
یاد اون روزا میام ، روزای بی غم و درد
یاد اون روزا میام ، روزای بی غم و درد
لبامون خنده میکرد مثه خورشید بهار
دلامون یه پارچه عشق ، چشامون تا صبح بیدار
کی می دونست دل ما جدا میشه؟
تو میری قلب تو بی وفا میشه
کی می دونست دل عاشق می میره
غم می ره تو دلشونو می گیره
دل من گریه نکن ، برای روزای خوب
می دونی هر آفتابی دوباره میشه غروب
می دونی هر آفتابی دوباره میشه غروب
کی می دونست دل ما جدا میشه؟
تو میری قلب تو بی وفا میشه
کی می دونست دل عاشق می میره
غم می ره تو دلشونو می گیره
کی می دونست دل عاشق می میره
غم می ره تو دلشونو می گیره
کی می دونست دل عاشق می میره
غم می ره تو دلشونو می گیره
*

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم - حسین منزوی

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تاسحر

او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهب‌ات را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق‌ها، علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود

تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم

کهن دیارا - نادر نادرپور

 کهن دیارا
کهن دیارا، دیار یارا، دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم، وگر بمانم کجا بمانم

نه پای رفتن، نه تاب ماندن،چگونه گویم درخت خشكم

عـجـب نـباشـد اگر تبرزن، طـمـع بـبـندد در اسـتـخـوانم
در این جـهـنم گل بـهـشـتی، چگونـه روید چگـونـه بـوید
من ای بهاران ز ابر نیسان، چه بهره گیرم كه خود خزانم
به حکم یزدان، شُکوه پیری، مرا نشاید، مرا نزیبد
چرا که پنهان، به حرف شیطان، سپرده ام دل که نوجوانم
صدای حق را، سكوت باطل، در آن دل شب چنان فرو كُشت

كه تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم نهانم
كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست
كه تا پیامی، به خط جانان، ز پای آنان، فرو ستانم
سفینه ی دل نشسته در گِل، چراغ ساحل نمی درخشد

در این سیاهی سپیده ای کو، که چشم حسرت در او نشانم
الا خدایا گره گشایا، به چاره جویی مرا مدد کن
بود که بر خود دری گشایم، غم درون را برون کشانم
چنان سراپا شب سیه را، به چنگ و دندان درآورم پوست
که صبح عریان به خون نشیند بر آستانم در آسمانم
کهن دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن دل از تو کندم
ولی جز اینجا، وطن گزیدن، نمی توانم نمی توانم
*

یک غزل از حسین منزوی

آب آرزو نداشت به غیر از روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
می خواست بال و پر زدن از خویشن قفس
چندان که تن رها شدن از خویش و جان شدن
آهن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنج بوته های زمان امتحان شدن
تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
همچون نسیم در چمن و گل چمان شدن
آنانکه که کینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مهربان شدن
باران من گدائی هر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریا دلان شدن
با خاک آرزوی قدح گشتن است و بس
وآنگه برای جرعاه ای از تو دهان شدن
*

از زمزمه دلتنگیم - حسین منزوی

از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم؟

هنگامۀ حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»،

کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم.

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

*

بهشت و جهنم - زنده یاد شهریار

به جنت جنگ شیطان بود و آدم
خدا هم عذرشان را خواست از دم
فرود آوردشان در خاک و فرمود
جهنم با بهشت اینجاست توام
اگر صلح و صفا ، عالم بهشت است
و گر جنگ و جدل ، دنیا جهنم
در این صورت چه نابخرد کسانیم
که غمگین می کنیم این عیش خرم
مگر جنگ جهانی را ندیدیم
که آتش زد به سر تا پای عالم
چه سوزان آتشی کز بعد سی سال
هنوزش هست دنیا غرق ماتم
به حق آن خداوندی که ما را
گهی شادی جزا بخشد گهی غم
بیائید از محبت این جهان را
به خود جنت کنیم و آن جهان هم
*

گل قرنفل

قرنفولم دسته یم
بلبلم قفس ده یم
خبر وئرین یاریما
حسرتیندن خسته یم