بزغاله و میمون


شنیدم باز هم گوهر فشاندی
که روشنفکر را بزغاله خواندی
ولی ایشان ز خویشانت نبودند
در این خط جمله را بی‌جا نشاندی

سخن گفتی ز عدل و داد و آن را
به نان و آب مجانی کشاندی
از این نَقلت که همچون نٌقل تَر بود
هیاهـو شد عجب توتی تکاندی

سخن‌هایت ز حکمت دفتری بود
چه کفترها از این دفتر پَراندی
ولیکن پول نفت و سفره‌ی خلـق
ز یادت رفت و زان پس لال ماندی

سخن از آسمان و ریسمان بود
دریغا حرفی از جنگل نراندی
چو از بزغاله کردی یاد ای کاش
سلامـی هم به میمون می‌رساندی!

سیمین بهبهانی
ارسالی عزیز سینا از کانادا

هیچ نظری موجود نیست: