از خانۀ تار و نيمه ويران
آواز جگرخراش برخاست
رفتم به درون آن شتابان
فرياد زدم: « کسی در اينجاست؟ »
دادم به زمين و آسمان گوش...
ايوان و اتاق و پله و بام
خاموش، چو گورِ تيره، خاموش
آرام، چو چشمِ مرده آرام
.
از پنجره ديدم آسمان را
پوشيده زابر پاره پاره
همراه يکی دو تا ستاره
مه می شد ناپديد و پيدا
.
روميزي، فرش، پاره پاره
آجر، گچ، گِل، به هر کناره
چون بومِ سياهِ چشم بسته
ساعت با شيشۀ شکسته
اين دست بريده روی ديوار
می زد پيوسته زنگِ هستی
وقت کر، با دراز دستی
لالش کرد و فکندش از کار
بالش ها زيزِ پايۀ تخت
رخساره سياه کرده از دود
اين مردۀ مومياييِ سخت
نام ديرينه اش دُشک بود
رفتم، بشتاب، روی ايوان
فرياد زدم دوباره: « اين کيست؟ »
يک ميز، سه صندلي، سه فنجان:
اينجا، يک خانواده می زيست
.
يک گربه سياه و ترس انگيز
لاغر، نازک، چو چوب کبريت
دُم چون نخ، گرد پايۀ ميز
با پنجه و روی و موی عفريت
چشمش: دو ستاره در بُن چاه
پايش: موهايِ ايستاده
گويي، می گفت، در دلش: « آه!
بيگانه! ... کجاست خانواده؟ »
گلچین گیلانی
منبع : شمالیها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر