سحر بلبل حکایت با صبا کرد - حافظ

روزحافظ شیرین سخن است

سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق گل به ما دیدی چه ها کرد
از آن رنگ و رخم خون در دل انداخت
در این گلشن به خارم مبتلا کرد
به هر سو بلبل بیدل در افغان
تنعم در میان باد صبا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
خوشش بادا نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
وفا از خواجگان ملک با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد و ریا کرد 
*

هیچ نظری موجود نیست: