یک رباعی ناب منسوب به عمر خیّام نیشابوری

 شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری وابستی

گفتا شیخا هرانچه گویی هستم

آیا تو هم آنچه می نمایی هستی؟

*



رودکی

 من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه

تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه

چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند

من موی در مصیبت پیری کنم سیاه
*

رودکی

دوبیتی - معینی کرمانشاهی

حرص و فریب و ظلم و فساد و سیه دلی
گه بگذرد ز مرز چنان بی نهایتی
تا در بیان درد نیابد سخنوری
لفظ و عبارنی و کلام و کتابتی
*

حافظ

 اول به وفا می وصالم در داد

چون مست شدم جام جفا را سر داد

پر آب دو دیده و پر از آتش دل

خاک ره او شدم به بادم در داد
*

حافظ

شیخ بهائی

 ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما

درهم شده خلقی، ز پریشانی ما

بت در بغل و به سجده پیشانی ما

کافر زده خنده بر مسلمانی ما
*

شیخ بهائی

طالب آملی

 ای آنکه غمت غذای جسم و جان است

در پیری نیز بر تو کار آسان است

زنهار مکن شکوه ز بی دندانی

غم خوردن را چه حاجت دندان است
*

طالب آملی

فرّخی یزدی

 

شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود

نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان

باز هم باز بود گرچه که او بسته بود

شرف بازی از باز گرفتن نتوان

فرخی یزدی

نظامی گنجوی

 نظامی در هفت پیکرش می فرماید:

پادشه آتشی است کز نورش

ایمن آن شد که دید از دورش

واتش او گلی است گوهربار

در برابر گل است و در بر خار

پادشه همچو تاک انگور است

درنپیچد دران کز او دور است

وانکه پیچد در او به صد یاری

بیخ و بارش کند به صد خواری

عطّار

 دم مزن چون کُن مکُن می نشنوند

با که گویی چون سُخُن می نشنوند

ور کسی می بشنود اسرارِ تو

می نشیند از حسد در کارِ تو

کوه با آن جمله سختی و وقار

هر چه گویی باز گوید آشکار

روی در دیوار کن، وانگه خموش

زانکه آن دیوار دارد نیز گوش

ور تو در دیوار خواهی گفت راز

هست دیوارِ لحَد، با آن بساز
*

عطّار نیشابوری

سیف فرغانی

 جناب سیف فرغانی این چنین می فرماید:

ای ترا در کار دنیا بوده است افزار، دین

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای به دستار و به جبّه گشته اندر دین امام

ترک دنیا کن که نبود جبّه و دستار دین

ای لقب گشته فلان الّدین و والّدینا تو را

ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین

نفس مکّارت کجا بازار رزقی تیز کرد

کز پی دنیا درو نفروختی صد یبار دین

دمی با عطّار

 دمی با عطّار

ره میخانه و مسجد کدام است
که هردو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کاین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهیست
بجوئید ای عزیزان کاین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطّار کو خود می شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

آشفته بازار

آشفته بازار
شاعر: اردلان سرفراز

دلم تنگ است
دلم می سوزد از باغی که می سوزد
نه دیداری، نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری
تمام عمر بستیم و شکستیم
بجز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاری است دنیا
عجب بیهوده تکراری است دنیا
چه رنجی از محبت ها کشیدیم
برهنه پا با تیغستان دویدیم
نگاه آشنا در این همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبکباران ساحل ها ندیدند
به دوش خستگان باری است دنیا
مرا در موج حسرت ها رها کرد
عجب یار وفاداری است دنیا
عجب آشفته بازاری است دنیا
عجب بیهوده تکراری است دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواری است دنیا
عجب دریای طوفانی است دنیا
عجب یار وفاداری است دنیا

*

آینه

 آینه
شاعر: اردلان سرفراز

رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم!!
رو به خودم داد می زنم این آینه ست یا که منم 

من و ما کم شده ایم خسته از هم شده ایم
بنده خاک خاکِ ناپاک خالی از معنای آدم شده ایم  

رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم!!
رو به خودم داد می زنم این آینه ست یا که منم 

دنیا همون بوده و هست حقارت از ما و منه
وگرنه پیشِ کائنات زمین مث یه ارزنه
زمین بزرگ و باز نیست دنیای رمز و راز نیست
به هر طرف رو می کنم راهِ رهایی باز نیست  

دنیا کوچک تر از اونه که ما تصور می کنیم
فقط با یک عکس بزرگ چشمامونو پُر می کنیم
به روز ما چی اومده من و تو خیلی کم شدیم

پاییز چقدر سنگینی داشت که مثل ساقه خم شدیم 

من و ما کم شده ایم خسته از هم شده ایم
بنده خاک خاکِ ناپاک خالی از معنای آدم شده ایم 

رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم!!
رو به خودم داد می زنم این آینه ست یا که منم 

*

 

اجازه

اجازه
شاعر: اردلان سرفراز

کوهو میذارم رو دوشم

رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دریا می گیرم
شیره ی سنگو می دوشم
میارم ماهو تو خونه
می گیرم بادو نشونه
همه ی خاک زمینو
می شمارم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره

دنیا رو کولم می گیرم
روزی صد دفعه می میرم
می کنم ستاره ها رو
جلوی چشات می گیرم
چشات حرمت زمینه
یه قشنگ نازنینه
تو اگه می خوای نذارم
هیچ کسی تو رو ببینه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره

چشم ماهو در میارم
یه نبردبون میارم
عکس چشمتو می گیرم
جای چشم اون میزارم
آفتاب و ورش می دارم
واسه چشمات در میذارم
از چشام آینه می سازم
با خودم برات میارم
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
*

امان از

امان از
شاعر: شهیار قنبری

امان از راه بی‌عابر
امان از شهر بی‌شاعر
امان از روز بی‌روزن

امان از اینهمه رهزن
امان از باد بی‌باده
امان از سرو افتاده
امان از تیغ بی‌دردان

بجای بوسه برگردن
امان از سایه‌ی بی‌سر
بر این درگاه درد ‌آور
امان از ناتمام تو

امان از ناتمام من
امان از شعله آخر
هجوم باد و خاکستـر
که از پروانه‌ی پَرپَر

اجاق شب نشد روشن
امان از روز بی‌رؤیا
امان از شام مرگ‌آوا
امان از جای صد دشنه

میان چین پیـــراهن
ببار ای خوب دیروزی
بر این بازار خودسوزی
که این غم‌خانه‌ی بی مِـی

ندارد آب مردافکن
برقصانم غزلبانو
بچرخانم، غزلبانو
میان گفتن و خفتن

میان ماندن و رفتن

*

بالای نی

بالای نی
شاعر: شهیار قنبری

بشنو از نی پای می
بشنــو از بالای نی

وقت از نی کَر شدن
وقت عریان‌تر شدن
گُم شدن، پیدا شدن
بی در و پیکر شدن
رد شو از هر نابلد
در عبور از فصل بد
رو به این بی‌منظره
این غزل‌کُش، این جسد!
این همه بی‌خاطره

این همه بی‌پنجره
خیل خود جلادِ تلخ
این زُلالِ باکِـــره
تار یــار ما به دار

خلوتِ ما، بی‌حصار
مسلخ سبــزینه‌ها
جنگل بی‌برگ و بار

بشنو از نی پای می
بشنــو از بالای نی

بشنو از این زخم جان
بشنو از این، ناگـهان
بشنو از من، بی‌دریغ
در حضـــور غایبـان

رد شو از آوار برگ
رد شو از فصل تگرگ
رد شو از این زمهریر
رد شو از دیوار مرگ

پُر کُن از می، نای نی
بغض سیل‌آسای نی
بشنو از دل‌ضربه‌ها
بشنو از دریای نی

وقتِ از نی، کر شدن
وقتِ عاشق‌تر شدن
گُم شدن، پیدا شدن
وقفِ یکدیگر شدن

بشنو از نی پای می
بشنو از بالای نی

*