شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری وابستی
گفتا شیخا هرانچه گویی هستم
آیا تو هم آنچه می نمایی هستی؟
*
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری وابستی
گفتا شیخا هرانچه گویی هستم
آیا تو هم آنچه می نمایی هستی؟
*
من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و نو کنم
گناه
چون جامه ها به وقت مصیبت سیه
کنند
من موی در مصیبت پیری کنم سیاه
*
حرص و فریب و ظلم و فساد و سیه دلی
گه بگذرد ز مرز چنان بی نهایتی
تا در بیان درد نیابد سخنوری
لفظ و عبارنی و کلام و کتابتی
*
اول به وفا می وصالم در داد
چون مست شدم جام جفا را سر داد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل
خاک ره او شدم به بادم در داد
*
ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما
درهم شده خلقی، ز پریشانی ما
بت در بغل و به سجده پیشانی ما
کافر زده خنده بر مسلمانی ما
*
ای آنکه غمت غذای جسم و جان است
در پیری نیز بر تو کار آسان
است
زنهار مکن شکوه ز بی دندانی
غم خوردن را چه حاجت دندان است
*
شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود
نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان
باز هم باز بود گرچه که او بسته بود
شرف بازی از باز گرفتن نتوان
فرخی یزدی
نظامی در هفت پیکرش می فرماید:
پادشه آتشی است کز نورش
ایمن آن شد که دید از دورش
واتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار
پادشه همچو تاک انگور است
درنپیچد دران کز او دور است
وانکه پیچد در او به صد یاری
دم مزن چون کُن مکُن می نشنوند
با که گویی چون سُخُن می
نشنوند
ور کسی می بشنود اسرارِ تو
می نشیند از حسد در کارِ تو
کوه با آن جمله سختی و وقار
هر چه گویی باز گوید آشکار
روی در دیوار کن، وانگه خموش
زانکه آن دیوار دارد نیز گوش
ور تو در دیوار خواهی گفت راز
هست دیوارِ لحَد، با آن بساز
*
جناب سیف فرغانی این چنین می فرماید:
ای ترا در کار دنیا بوده است
افزار، دین
وی تو از دین گشته بیزار و ز
تو بیزار دین
ای به دستار و به جبّه گشته
اندر دین امام
ترک دنیا کن که نبود جبّه و
دستار دین
ای لقب گشته فلان الّدین و
والّدینا تو را
ننگ دنیایی و از نام تو دارد
عار دین
نفس مکّارت کجا بازار رزقی تیز
کرد
دمی با عطّار
آشفته بازار
شاعر: اردلان سرفراز
آینه
شاعر: اردلان سرفراز
رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم!!
رو به خودم داد می زنم این آینه ست یا که منم
من و ما کم شده ایم خسته از هم شده
ایم
بنده خاک خاکِ ناپاک خالی از معنای آدم شده ایم
رو می کنم به آینه رو به خودم داد می
زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم!!
رو به خودم داد می زنم این آینه ست یا که منم
دنیا همون بوده و هست حقارت از ما و
منه
وگرنه پیشِ کائنات زمین مث یه ارزنه
زمین بزرگ و باز نیست دنیای رمز و راز نیست
به هر طرف رو می کنم راهِ رهایی باز نیست
دنیا کوچک تر از اونه که ما تصور می
کنیم
فقط با یک عکس بزرگ چشمامونو پُر می کنیم
به روز ما چی اومده من و تو خیلی کم شدیم
پاییز چقدر سنگینی داشت که مثل ساقه
خم شدیم
من و ما کم شده ایم خسته از هم شده
ایم
بنده خاک خاکِ ناپاک خالی از معنای آدم شده ایم
رو می کنم به آینه رو به خودم داد می
زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم!!
رو به خودم داد می زنم این آینه ست یا که منم
اجازه
شاعر: اردلان سرفراز
کوهو میذارم رو دوشم
رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دریا می گیرم
شیره ی سنگو می دوشم
میارم ماهو تو خونه
می گیرم بادو نشونه
همه ی خاک زمینو
می شمارم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
دنیا رو کولم می گیرم
روزی صد دفعه می میرم
می کنم ستاره ها رو
جلوی چشات می گیرم
چشات حرمت زمینه
یه قشنگ نازنینه
تو اگه می خوای نذارم
هیچ کسی تو رو ببینه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
امان از
شاعر: شهیار قنبری