هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی
خون مرا دوباره به پیمانه می کنی
ای آنکه دست بر سر من میکشی! بگو
فردا دوباره موی که را شانه می کنی؟
گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن!
باشد، ولی نصیحت دیوانه می کنی
ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی
در سینهی شکستهدلان خانه می کنی؟
بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت
چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی
عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست
این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی
خون مرا دوباره به پیمانه می کنی
ای آنکه دست بر سر من میکشی! بگو
فردا دوباره موی که را شانه می کنی؟
گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن!
باشد، ولی نصیحت دیوانه می کنی
ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی
در سینهی شکستهدلان خانه می کنی؟
بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت
چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی
عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست
این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر