فالگیر
کندوی آفتاب به پهلو فتاده بودزنبورهای نور ز گردش گریخته
در پشت سبزه های لگد گوب آسمان
گل برگ های سرخ شفق، تازه ریخته
کف بین پیر باد درآمد ز راه دور
پیچید شال زرد خزان را به گردنش
آن روز ، میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت، درختی سلام گفت
هر شاخه، دست خویش به سویش دراز کرد
او دست های یک یکشان را کنار زد
چون کولیان، نوای غریبانه ساز کرد
آن قدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا به زمین ریخت برگ ها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند
شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت
هر برگ همچو پنجه ی دستی بریده بود
هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند
کف بین باد، طالع هر برگ دیده بود
*
۱ نظر:
Salam Hormetli Qaya Qizi Xanim,
Turk dilimize verdiyiniz deyer ve bu haqda chekdiyiniz butun zehmetlere gore sizden teshekkur edirem. Size butun ishlerinizde ugurlar ve basharilar dileyirem.
Tekin Maharli (Pashapur)
Canada
ارسال یک نظر