بر کشتزارهای خزان دیده ی افق
هان ، ای خدا ! شبان سیه را فرو فرست
تا از مزار گمشدگانت خبر دهند
مرغان باد را همه شب سو به سو فرست
اینک ، غروب روز نبرد است و ، ای دریغ
کز آن سپاهیان دلاور نشانه نیست
آنان به زیر خاک سیه خفته اند و ، مرگ
جز پاسبان این افق بیکرانه نیست
این ابرها که می گذرند از کنار کوه
وان تک درخت پیر که می لرزد از هراس
گریند ، چون تنوره کشد سرخی شفق
بر گور بی نشان شهیدان ناشناس
تا بذر کشتگان زمین بارور شود
تا خوشه های تلخ بروید ز سینه ها
باید ز چشم هرزه ی این ابرهای سرخ
باران خون ببارد و باران کینه ها
این ماهتاب ها که درخشیده بی امید
بر سنگهای تشنه و بر خاک های سرد
وین بادهای تر ، که بر افشانده ریگ ها
بر گور خفتگان بلا دیده ی نبرد
این اشک ها که دیده ی مادر فشانده گرم
بیهوده بر مزار جگر گوشه ها ی خویش
فردا ، گواه جنبش خشمند و انتقام
خشمی که زود می درود خوشه های خویش
آنان که بذر آدمیان را فشانده اند
بر داس خشمگین اجل بوسه می نهند
وان خوشه های تلخ که از کینه ها دمید
می پژمرد ، چو مژده ی اینده می دهند
هان ، ای خدا ! شبان سیه را فرو فرست
تا ننگ وحشیان زمین را نهان کنند
بر دشت ها ، سیاهی شب را بگستران
تا کشتگان به گنهش سایبان کنند
این گورهای نو که دهان باز کرده اند
تا لقمه های گمشده را در گلو برند
فردا ، به جانیان و خسان روی می کنند
تا طعمه های تازه ی خود را فرو برند
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر