اوشاقلارا تاپماجا

هر نه وئرسن آللانار - اوشاق
گؤیدن یئره ساللانار - یاغیش
دالی قاباق ناللانار - آت
قانادی یوخدو اوچار - قویوق
گؤتوردوکجه چوخالار - قویو
اونو سیندیرسان جایزه آلارسان - رکورد
*
*

بیر اوشاق شعری

بیر اوشاق شعری هاشم ترلان دان - اوشاقلاردونیاسی دفتریندن
خوروز
خوروز - خوروز جان خوروز
گؤزلری مرجان خوروز
قانادلاری قیرمیزی
قویروغو الوان خوروز
گاه دان آغ دون گئییرسن
اولورسان مستان خوروز
باشیندا آل تاجین وار
دیللرده دستان خوروز
قوق - قولو قو دیلینده
سسینده فرمان خوروز
هارای سالیرسان هردن
آچیلمامیش دان خوروز
یاتانلاری دبردیب
وئریرسن اذان خوروز
بعضن واخ سیز بانلاییب
وئرمیرسن آمان خوروز
باشقا خوروز گؤرنده
باشلانیر داوان خوروز
یارالانیرسان آخیر
شاققالیندان قان خوروز
هرنه اولسان قشنگ سن
گؤزلری مرجان خوروز
*
صفحه 48
*

تبریزین محله لرینین آدی اوراجان کی یادیمدادی

آخینی * آخما قیه* امیره قیز * ارک* ایکی قالا * ایکی قاپی لار * اسکوئی لر* اصفهانلی لار * ائرمنی دؤنن *
اسماعیل باققال * انگج مئیدانی*
بازار آغزی * باغ مئشه * باشماقچی بازار * بارناوا *
تپه باشی * توپچی باشی* تیمچه *
جورجولر * جودی کوچه سی * جامیش آوا * جامبورلار*
چرنداب * چیه خانا * * چای قیراغی * چوسدوزلار *چوخورلار * چشمه دربندی *
حامبال قبری *حلمه سازاندا *حکم آوا *
خطیب آغزی *
داش ماغازالار * داش قاپی * داش کسن* دسمالچیلار * دیک باشی* ده وه چی* دمیرچی بازار *
راواسان * راستاکوچه *
سامان مئیدانی* سئلاب * سرخاب * سرخاب قاپی سی * سید ابراهیم کوچه سی * ساعات قاباغی * سید حسین دربندی* سنجلان *
شام غازان * شئشگیلان * شکیللی * شاوئردی* شاه آباد *
مارالان - وارطان - لوکزه - قره آغاج - قورت مئیدانی *
قاری کؤرپوسو * قانلی مچید * قره ملیح * قونقا باشی * قوش باشی * مقصودیه * قره سیدلر *
کوچه باغ * کدخدا باشی * کلکته چی *
گجیل * کجیل قاپی سی * گؤی کچید * گر گر لر *
لاله * لک لر *
ملا باشی * مقصودیه * میار میار *
نجاربازاری *
ورجی باشی *
یکه توکانلار *
عئینالی* زئینالی * صاحب الامر مئیدانی *

خوشه های تلخ - نادر نادرپور


بر کشتزارهای خزان دیده ی افق
هان ، ای خدا !‌ شبان سیه را فرو فرست
تا از مزار گمشدگانت خبر دهند
مرغان باد را همه شب سو به سو فرست
اینک ، غروب روز نبرد است و ، ای دریغ
کز آن سپاهیان دلاور نشانه نیست
آنان به زیر خاک سیه خفته اند و ، مرگ
جز پاسبان این افق بیکرانه نیست
این ابرها که می گذرند از کنار کوه
وان تک درخت پیر که می لرزد از هراس
گریند ، چون تنوره کشد سرخی شفق
بر گور بی نشان شهیدان ناشناس
تا بذر کشتگان زمین بارور شود
تا خوشه های تلخ بروید ز سینه ها
باید ز چشم هرزه ی این ابرهای سرخ
باران خون ببارد و باران کینه ها
این ماهتاب ها که درخشیده بی امید
بر سنگهای تشنه و بر خاک های سرد
وین بادهای تر ، که بر افشانده ریگ ها
بر گور خفتگان بلا دیده ی نبرد
این اشک ها که دیده ی مادر فشانده گرم
بیهوده بر مزار جگر گوشه ها ی خویش
فردا ، گواه جنبش خشمند و انتقام
خشمی که زود می درود خوشه های خویش
آنان که بذر آدمیان را فشانده اند
بر داس خشمگین اجل بوسه می نهند
وان خوشه های تلخ که از کینه ها دمید
می پژمرد ، چو مژده ی اینده می دهند
هان ، ای خدا ! شبان سیه را فرو فرست
تا ننگ وحشیان زمین را نهان کنند
بر دشت ها ، سیاهی شب را بگستران
تا کشتگان به گنهش سایبان کنند
این گورهای نو که دهان باز کرده اند
تا لقمه های گمشده را در گلو برند
فردا ، به جانیان و خسان روی می کنند
تا طعمه های تازه ی خود را فرو برند
*

مرداب - نادر نادرشور


شب ها ، در آبگینه ی مرداب های سبز
آنجا که نیزه های جگن رفته تا به ماه
آنجا که ماهیان درخشان لعلگون
چشمان گشوده اند به تاریکی سیاه
آنجا که عطر وحشی گل های آبزی
پیچید در مشام خدایان تیرگی
آنجا که شهد روشن مهتاب آسمان
بر زهر شام تیره گرفتست چیرگی
آنجا که ماه می شکند در دهان موج
چون قرص آتشی که در آب افکند شرار
آنجا که خفته اند بر اطراف آبگیر
مرغابیان پیر ، در اندیشه ی فرار
آنجا که نوشخند پرکنده ی نسیم
چین افکند به چهره ی مرداب آشنا
آنجا که از تپیدن امواج بیشمار
گاهی در آب گل شده ، برگی کند شنا
آنجا که پشگان درشت بلند پای
مستانه می دوند بر امواج پر غرور
آنجا که ناله های غریبانه ی وزغ
پیچیده در سکوت چمنزارهای دور
آنجا که پای رهگذری رانده از حیات
لغزیده بر کرانه ی نمناک آبگیر
آنجا که مژده آورد از مرگ او هنوز
آوای نرم خم شدن ساقه های پیر
آنجا در آن سکوت غم انگیز لایزال
آنجا که مرگ طعنه زند : کاین مزار تست
بانگی نهیب می زندم از درون دل
کاین سرنوشت تست که در انتظار تست
*

گل یخ - نادر نادرپور


گل و بوته های آتش ، همه رنگ خون گرفته
شب پر ستاره ی من ، عطش جنون گرفته
بگذار تا ببرم رگ دردمند خود را
که در بهار مرده ست و ، خزان سکون گرفته
*
تن من درخت تر بود و پر از شکوفه ی خون
تب تند عشق سوزاند و تکاند برگ و بارش
عطشی شکفت در او که مکید سبزی اش را
ز شرار بادها سوخت شکوفه ی بهارش
*
چه کنم ، بهار مرده ست و دمیده سوز سرما
گل یخ ، چو شبنم صبح ، چکیده بر تن من
تو بیا تو ، ای که چون جام شراب می درخشی
تو بسوز ، ای تب ظهر بهار ! خرمن من
*

شعر انگور - نادر نادرپور


چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این اشک
اشک باغبان پیر رنجور است
که شب ها راه پیموده
همه شب تا سحر بیدار بوده
تاک ها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دو تا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این خون است
خون باغبان پیر رنجور است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش
شما هم ای خریداران شعر من
اگر در دانه های نازک لفظم
و یاد ر خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید ، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است ؟ این اشک است ، این خون است
شرابش از کجا خوانید ؟ این مستی نه آن مستی است
شما از خون من مستید
از خونی که می نوشید
از خون دلم مستید
مرا هر لفظ ، فریادی است کز دل می کشم بیرون
مرا هر شعر دریایی است
دریایی است لبریز از شراب خون
کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است ؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است ؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه ی لبها را و بر خوشه دندان را ؟
مرا این کاسه ی خون است
مرا این ساغر اشک است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش
*

ای زمین ، ای گور ، ای مادر - نادر نادرپور


پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد
روح چل سالگی من بود
روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ
و پرکنده تر از لرزه ی صدها موج
روحی آماده ی مردن بود
پیرمردی که سر تیز عصای او
صلح آن چشمه ی خندان را پیوسته به هم می زد
روح من بود که در پشت درختان خزان دیده قدم میزد
آه می دانم
دیگر این روح ، از آن پنجره ی روشن رؤیاها
آسمان را نتواند دید
به درختان و به خورشید ، نگاهی نتواند بست
دیگر احساس غریب او
در سحرگاه پس از باران
عطر نمناک چمن را نتواند نفسی بویید
دلش از وحشت شب های کهولت نتواند رست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
پیری اش تیره اتاقی است کز آن روزنه ای رو به خیابان نیست
نه خیابان ، نه بیابان نیست
آه ، می دانم
دیگر آن عشق که در صبح جوانبختی
پنجه بر پنجره ی کلبه ی او می سود
روی ازین روح نگونبخت نهان کرده ست
روی رغبت به حریفان جوان کرده ست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
دیگرش چهذه بدانگونه که باید نیست
گر شبی اینه در مخمل خوابیده ی زلفان سیاه او
تار تنهای سپیدی را دزدانه نشان می داد
دیگر امروز ، در ابریشم پوسیده ی موهای سپید او
تار تنهای سیاهی نتواند یافت
آفتاب اینجا ، جز بر شب برفی نتواند تافت
آه ، می دانم
زیر این برف پریشان غم آلود کهنسالی
زیر این توده ی خاکستر سنگین فراموشی
اخگری چند به جا مانده ز دوران سبکبالی
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که پس پرده ی نارنجی ، باران چون دم اسب فرو می ریخت
و ، زنی کودک گریان را در بارش گیسوی نوازشگر خود می شست
و نگاه گم کودک را در چشم پدر می جست
اخگری چند به جا مانده از آن ایام
که در آن سوی اتاق اینه ی کوچک دیواری
جنبش دائم گهواره و پیشانی مادر را
منعکس می کرد
و در آن گوشه ی رف ، ساعت شماطه
عقربک های درازش را
پیش و پس می کرد
و زن دهفان با دست حنا بسته
صبح را از سر پستان ورم کرده ی گاوانش می دوشید
و پدر آن را در برگ گل زنبق می نوشید
نور در جام برنجین طنین افکن می جوشید
و به خورشید ،‌ شتک می کرد
و پس از غلغل جوشان سماورها
استکان های کمر تنگ طلایی لب
چای را با نفس صبح ، خنک می کرد
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که در ایوان حیاطش دل فانوس کهن می سوخت
و در آتشدان ، رؤیای بهار گذران می مرد
گل یخ ، عطر غریبانه ی غمگین غروبش را
تا سراپرده ی رنگین سحر می برد
و سحر ، چشم به تاریکی ان روح جوان می دوخت
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که دلش از وزش عطری می لرزید
و تنش از تپش قلبی پر می شد
و لبش با مدد بوسه
دم به دم ترجمه می کرد زبانش را
اخگری چند به جا مانده از آن ایام
که در او خشم جگر سوز نفس می زد
نفسش حق بود
نعره اش در همه آفاق ، صدا می کرد
و نهیب غضبش ، جار شبستان خدایی را
خرد می کرد و فرو می ریخت
و سرانگشتش ، گلمیخ زراندوده ی عصیان را
در دل خام ترین پرتو فیروزه ای صبح ، فرو می کوفت
و حقیقت را از بند رها می کرد
آه ، دیری است که در خاطر ویران پر آشوبش
دیگر از این همه ، جز یادی
گنگ و پیچان و گریزان و پریشان نتواند یافت
در شبستان غمش ، نور نشاطی نتواند تافت
گاه ، راهی به فراموشی می جوید
از سر حسرت می گرید و می گوید
آه ای پیری ، ای موسم فرزانگی و تسلیم
آه ، ای پیری ، ای دوره ی تدبیر و خردمندی
ای فراموشی ، ای مایه ی خاموشی و خرسندی
این همه یاد پریشان را از خاطر من بردار
ای زمین ، ای گور ، ای مادر
کی در آغوش تو خواهم خفت ؟
نوبتم را به کسی مسپار
نوبتم را به کسی مسپار
آه ، می بینی ؟
پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد
پیرمردی که سر تیز عصای او
صلح آن چشمه ی حندان را پیوسته به هم میزد
روح چل سالگی من بود
روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ
و پرکنده تر از لرزه ی صدها موج
روحی آماده ی مردن بود
*

نیزه ای در هوا - نادر نادرپور


از آسمان آبی چتری نساختم 
تا در شب زمین
از ازدحام باران ، بیرون کشد مرا
روحم همیشه چون تن کودک برهنه است
سهمی که از تولد بردم ، برهنگی است
وین مرده ریگ عشق
مجنون صفت به خلوت هامون کشد مرا
از بیم نیستی سخن آغاز می کنم
کاهم که در برابر آتش نشسته ام
خاکم که گردباد به گردون کشد مرا
ای رهروی که سر به گریبان کشیده ای
ای رهرو غریب
فریاد من برنده تر از نیزه در هواست
هشدار تا ز پرده ی گوش تو نگذرد
بگذار تا بیفتد و در خون کشد مرا
*