چند رباعی - اثیرالدین اخسیکتی

 اثیرالدین اخسیکتی

روزم همه چون شب آمد، از درد فراق
لفظم همه یارب آمد، از درد فراق
وآن جان که لبالب آمد از درد فراق
دریاب که بر لب آمد از درد فراق
*
کار از ستمت به جان رسیده است
این کارد به استخوان رسیده است
آهی که جهان به هم نوردد
از دل،به سر زبان رسیده است
*
تا عاقلۀ ما دل دیوانۀ ماست
یک درد نشان ده که نه همخانۀ ماست
هر درد که ساغر جهان حصه کند
چون درنگری نصیب پیمانۀ ماست
* 

عرفی

چنان با نیک و بد خو کن که بعد از مردنت عرفی

مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
*
مولانا محمّدبن خواجه زین الدین علی بن جمال الدین شیرازی ملقّب به جمال الدین و متخلّص به « عرفی » از شعرای قرن دهم است.
*

خسته ام - محمّدعلی بهمنی

 خسته ام

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیر آسمانم و آزرده ی زمین
امشب برای هر چه و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه، تن خسته می کشم
وایا کزین حصاردل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

*

او سر سپرده می خواست من دل سپرده بودم - محمّدعلی بهمنی

شعری از محمّدعلی بهمنی

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
*

مست و هوشیار - پروین اعتصامی

مست و هوشیار
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست این پیراهن است افسار نیست  
گفت: مستی زان سبب افتان و خیزان می روی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: می باید تو را تا منزل قاضی برم
گفت: رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه ی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: گار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت: پوسیده ست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیارمردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
*