عرفی

چنان با نیک و بد خو کن که بعد از مردنت عرفی

مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
*
مولانا محمّدبن خواجه زین الدین علی بن جمال الدین شیرازی ملقّب به جمال الدین و متخلّص به « عرفی » از شعرای قرن دهم است.
*

آتاسؤزو - س

سن: تو

سن آقا من آقا، بس بو اینک لری کیم ساغا؟
سن سایدیغینی سای، گؤر فلک نه ساییر
سن وورمادون، من ییخیلمادیم
سن دئین اولسون، قال یاتسین
سو سنه یی، سو یولوندا سینار
سودا بوغولان، سامان چؤپونه ال آتار
سو گلمیش آرخدان، بیرده گلر
سویون اوسته گمی وار، هر ایشین بیر کمی وارد

آتاسؤزو - د

 ده وه: شتر

ده وه اویناسا قار یاغار = شتر برقصد برف می بارد
ده وه نی آپاران ائششکدیر= خر شتر را راه می اندازد
ده وه ده ن بیر قیل دا غنیمتدیر= از شتر یک مو هم غنیمت است
ده وه نی ایتیریب کؤششه یی آختاریر = شتر را گم کرده دنبال بچه شتر می گردد
دوه نی ساتان ائششک آلابیلمه ز = کسی که شترش را بفروشد خر هم نمی تواند بخرد
ده وه نین آیاغی آلتیندا قاریشقا ازیلمه ز= مورچه زیر پای شتر له نمی شود
ده وه چینه ن قوهوم اولانین دروازاسی گن گرک= کسی که با شتربان فامیل می شود باید در خانه اش بزرگ باشد
ده وه نی چؤمچه ینه ن سووارمازلار= شتر را با ملاقه سیراب نمی کنند

ده وه یه دئدیلر بئلین ایری دی دئدی هارام دوزدو= به شتر گفتند پشتت کج است ، گفت کجایم راست است

ده وه نین قویروغو یئره ده یمز= دم شتر به زمین نمی خورد
ده وه یه دئدیلر اوشاغین اولدو ، دئدی یوکوم آرتدی 
ده وه هینگیلده مکده ، یوکو دینگیلده مکده
ده وه یئکه دی اوت یئیر ، شاهین خیردادی ات یئیر  
ده وه یئکه دی ، یوکوده یئکه دی
ده وه اویناسا قار یاغار 

ده وه نین قانادی اولسایدی اوچولمامیش دام قالمازدی 

مست و هوشیار - پروین اعتصامی

مست و هوشیار
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست این پیراهن است افسار نیست  
گفت: مستی زان سبب افتان و خیزان می روی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: می باید تو را تا منزل قاضی برم
گفت: رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه ی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: گار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت: پوسیده ست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیارمردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
*