دل بیدار من، بر مردم خوابیده می گرید
بلی، فهمیده بر احوال نافهمیده می گرید
ز چشم خویشتن آموختم رسم رفاقت را
که هر عضوی به درد آید به حالش دیده می گرید
پس از جان دادن عاشق، د ل معشوق می سوزد
که شیرین بهر فرهادِ به خون غلطیده می گرید
نگردد تا رقیب زشت خو، آگه ز حال من
دلم از هجر آن زیباصنم دزدیه می گرید
به روز وصل، هم عاشق بُوَد در گریه و زاری
ز شام هجر از بس دیده اش ترسیده، می گرید
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر