ستایش - وحشی بافقی

 به نام چاشني بخش زبانها

حلاوت سنج معني در بيانها

شکرپاش زبانهاي شکر ريز

به شيرين نکته هاي حالت انگيز

به شهدي داده خوبان را شکر خند

که دل با دل تواند داد پيوند

نهاد از آتشي بر عاشقان داغ

که داغ او زند سد طعنه بر باغ

يکي را ساخت شيرين کار و طناز

که شيرين تو شيرين ناز کن ناز

يکي را تيشه اي بر سر فرستاد

که جان مي کن که فرهادي تو فرهاد

يکي را کرد مجنون مشوش

به ليلي داد زنجيرش که مي کش

به هر ناچيز چيزي او دهد او

عزيزان را عزيزي او دهد او

مبادا آنکه او کس را کند خوار

که خوار او شدن کاريست دشوار

گرت عزت دهد رو ناز مي کن

و گرنه چشم حسرت باز مي کن

چو خواهد کس به سختي شب کند روز

ازو راحت رمد چون آهو از يوز

وگر خواهد که با راحت فتد کار

نهد پا بر سر تخت از سردار

بلند آن سر که او خواهد بلندش

نژند آن دل که او خواهد نژندش

به سنگي بخشد آنسان اعتباري

که بر تاجش نشاند تاجداري

به خاک تيره اي بخشد عطايش

چنان قدري که گردد ديده جايش

ز گل تا سنگ وز گل گير تا خار

ازو هر چيز با خاصيتي يار

به آن خاري که در صحرا فتاده

دواي درد بيماري نهاده

نرويد از زمين شاخ گيايي

که ننوشته ست بر برگش دوايي

در نابسته احسان گشاده ست

به هر کس آنچه مي بايست داده ست

ضروريات هر کس از کم وبيش

مهيا کرده و بنهاده اش پيش

به ترتيبي نهاده وضع عالم

که ني يک موي باشد بيش و ني کم

تمنا بخش هر سرکش هواييست

جرس جنبان هر دلکش نواييست

چراغ افروز ناز جان گدازان

نيازآموز طور عشق بازان

کليد قفل و بند آرزوها

نهايت بين راه جستجوها

اگر لطفش قرين حال گردد

همه ادبارها اقبال گردد

وگر توفيق او يک سو نهد پاي

نه از تدبير کار آيد نه از راي

در آن موقف که لطفش روي پيچ است

همه تدبيرها هيچ است، هيچ است

خرد را گر نبخشد روشنايي

بماند تا ابد در تيره رايي

کمال عقل آن باشد در اين راه

که گويد نيستم از هيچ آگاه

زاغ و کبک - از تحفه الاحرارجامی

 جامی (نورالدّین عبد الرّحمن بن احمد بن محمد جامی )

زاغی از آنجا که فراغی گزید
رخت خود از باغ به راغی کشید

زنگ زدود آینهٔ باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضه‌ده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضهٔ فیروزه‌فام
فاخته‌گون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچه‌ها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوش‌روش و خوش‌پرش و خوش‌خرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی می‌کشید
وز قلم او رقمی می‌کشید
در پی‌اش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامت‌زده از کار خویش
*
تحفة الاحرار (هدیه‌ی آزادگان
)
 نخستین مثنوی تعلیمی جامی است که به سبک و سیاق مخزن‌الاسرار نظامی سروده شده‌است. در این کتاب اشارت‌هایی به آفرینش، اسلام، نماز، زکات، حج، عزلت، تصوف، عشق و شاعری آمده‌است. در انتهای این مثنوی جامی به فرزند خود ضیاءالدین یوسف پندنامه‌ای نگاشته‌است که در آن از جوانی خود یاد کرده‌است. این کتاب بر وزن «مفتعلن مفتعلن فاعلن» سروده شده‌است.

ازرقی هروی

ای صبر از آن نگار بیداد پرست
بر وی همه بیداد جهان یکسره هست
نزدیک آمد کز این بلا بتوان رست
ای صبر وفادار، هنوز این یک دست
*
آن کیست که آزاد ز حس و خرد است
آسوده ز کفر و دین و از نیک و بد است
کارش نه چو جسم و نفس داد و ستد است
آگاه بدو عقل و خود آگه به خود است
*
آن کس که مرا  ز بهر او غم نیکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را خمی دارد دوست
بدبختی من بدان نه بدعهدی دوست
*
دل برکندم زین تن بیمار، ای دوست
بازم خر از این به لطف یک بار، ای دوست
مگذار مرا بر در پندار، ای دوست
چون بر درت آمدم به زنهار، ای دوست
*